roman_kade

اینجا پراز رمانای باحال باهر سبک و سلیقه ای وجود داره :)

خبر
21:56 1404/8/13 | heli

دوستان عزیز به خاطر اینکه رمانی که دارم میزارم خیلیییییییییییییییییییی کم مورد پسند واقع میگیره 

میخوام رمان رو عوض کنم و یه رمان جدید بزارم امیدوارم رمان جدید هم مثل قبلی نشه و حمایت بیشتر داشته باشه 💔😔

و هرکسی میخواد نویسنده بشه و تمایل داره لطفا درخواست بده

#پارت_16_17_18
18:09 1404/8/11 | heli

 

🔍 فصل شانزدهم: نامی از درون

رادمنش و آوا، بعد از روبه‌رو شدن با نسترن، دفترچه‌ی چرمی‌اش رو به آزمایشگاه رمزنگاری پلیس بردن. بعضی صفحات، با جوهر نامرئی نوشته شده بودن. کارشناس گفت: «با نور فرابنفش، نوشته‌ها ظاهر می‌شن. ولی یه چیز عجیبه—بعضی صفحات، فقط با دمای بدن فعال می‌شن.»

رادمنش گفت: «یعنی دفترچه، برای یه نفر خاص طراحی شده؟»

وقتی با دست خودش صفحه‌ی آخر رو لمس کرد، جمله‌ای ظاهر شد:«شماره ۱۹، کسیه که تو بهش اعتماد داری. ولی اون، از اول بازی رو چیده.»

آوا گفت: «یعنی یکی از همکارای تو؟»

رادمنش به لیست افسران قدیمی نگاه کرد. یه اسم، بارها در دفترچه تکرار شده بود:«سرهنگ بهزاد نوری»

رادمنش گفت: «نوری؟ اون رئیس سابق واحد جنایی بود. سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲. بعدش بازنشسته شد. ولی همیشه یه چیز درباره‌ش مشکوک بود.»

آوا گفت: «نسترن توی دفترچه نوشته که نوری، پرونده‌ی قتل شماره ۱ رو شخصاً بسته. بدون بازجویی، بدون بررسی.»

رادمنش گفت: «و حالا، اون تنها کسیه که به همه‌ی قربانی‌ها دسترسی داشته. و شاید، اون کسیه که نسترن ازش تقلید کرده.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«نوری، شماره‌ی صفره. اون شروع کرد. من فقط ادامه دادم.»

رادمنش گفت: «یعنی نوری، قاتل اصلیه؟ و نسترن، فقط ادامه‌دهنده‌ست؟»

آوا گفت: «یا شاید، نوری استاد بوده. و نسترن، شاگرد. و حالا، شاگرد برگشته تا استاد رو افشا کنه.»

رادمنش گفت: «باید پیداش کنیم. نوری، حالا تبدیل شده به نقطه‌ی شروع. و شاید، نقطه‌ی پایان.»

آوا گفت: «و شاید، اون هنوز داره شماره‌ها رو می‌چینه. چون سایه، فقط یه نفر نیست—یه سیستم‌ه.»

 

 


🔍 فصل هفدهم: چهره‌ی بی‌نقاب

رادمنش و آوا، با دفترچه‌ی نسترن و پیام‌های تهدیدآمیز، به ویلای قدیمی سرهنگ نوری در لواسان رفتن. جایی که نوری بعد از بازنشستگی، خودش رو از همه‌ی دنیا جدا کرده بود. در فلزی، با دوربین امنیتی و قفل دیجیتال محافظت می‌شد. اما وقتی زنگ زدن، در بی‌درنگ باز شد.

نوری، با موهای سفید، چشمانی سرد، و لبخندی بی‌روح، پشت در ایستاده بود. «بالاخره اومدین. انتظار داشتم زودتر برسین.»

رادمنش گفت: «ما درباره‌ی قتل‌های شماره‌دار تحقیق می‌کنیم. اسم شما بارها در پرونده‌ها تکرار شده.»

نوری گفت: «طبیعتاً. من اون پرونده‌ها رو بستم. ولی هیچ‌وقت نگفتم که چرا.»

آوا گفت: «چرا؟»

نوری به داخل اشاره کرد. «بیاین تو. وقتشه که حقیقت رو بشنوین.»

داخل ویلا، دیوارها پر از عکس بودن. عکس قربانی‌ها، صحنه‌های قتل، و یادداشت‌های شماره‌دار. رادمنش گفت: «شما اینا رو نگه داشتین؟»

نوری گفت: «چون من، اولین کسی بودم که فهمید قاتل کیه. ولی هیچ‌کس باور نکرد. چون اون قاتل، یه زن بود. یه دانشجوی روان‌شناسی. نسترن سهرابی.»

آوا گفت: «یعنی شما از اول می‌دونستین؟»

نوری گفت: «آره. ولی نسترن فقط یه ابزار بود. اون، قربانی بود. قربانی سیستم، قربانی سکوت. من دیدم چطور توی دانشگاه، توسط یکی از استادها شکنجه‌ی روانی شد. دیدم چطور پلیس، شکایتش رو رد کرد. و اون، تصمیم گرفت خودش عدالت رو اجرا کنه.»

رادمنش گفت: «و شما چی؟ شما فقط تماشا کردین؟»

نوری گفت: «نه. من راه رو براش باز کردم. چون دیدم که عدالت، توی پرونده‌ها دفن شده. من فقط سکوت کردم. و حالا، اون سکوت، تبدیل شده به قتل.»

آوا گفت: «یعنی شما هم گناه‌کارین؟»

نوری گفت: «همه‌ی ما هستیم. چون دیدیم، ولی نگفتیم. چون فهمیدیم، ولی کاری نکردیم.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۲۰، آخرین نیست. ولی مهم‌ترینه. چون اون، باید انتخاب کنه: پایان یا ادامه.»

رادمنش گفت: «یعنی من؟»

نوری گفت: «تو، کسی هستی که می‌تونه این بازی رو تموم کنه. یا ادامه‌ش بده. بستگی داره که سکوت کنی، یا افشا.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «وقتشه که همه چیز رو رو کنیم. حتی اگه خودمون هم بخشی از گناه باشیم.»


 

 

🔍 فصل هجدهم: سکوتِ آخر

رادمنش، با دفترچه‌ی نسترن در دست، وارد اتاق کنفرانس پلیس شد. خبرنگارها، افسرها، و مقامات بالا منتظر بودن. او پشت میکروفن ایستاد، نگاهی به آوا کرد، و گفت: «من، سرگرد رادمنش، امروز تصمیم گرفتم سکوت نکنم. قاتل شماره‌دار، فقط یک نفر نیست. این یک سیستم بود. سیستمی که قربانی‌ها رو دید، ولی کاری نکرد.»

صدای همهمه بلند شد. آوا کنار او ایستاد. «ما مدارکی داریم که نشون می‌ده سرهنگ نوری، در سال‌های ابتدایی، پرونده‌ها رو عمداً بسته. و نسترن سهرابی، قربانی اون سکوت بود.»

اما درست در لحظه‌ای که رادمنش می‌خواست نام نوری رو افشا کنه، صدای زنگ موبایلش بلند شد. پیام ناشناس:«شماره ۲۱، همین حالا افتاد. و اون، کسی بود که می‌خواست حرف بزنه.»

رادمنش رنگش پرید. سریع از سالن خارج شد. در راهرو، افسر نگهبان گفت: «سرگرد، جسد ناهید فلاحی پیدا شده. در خونه‌ش. بدون نشونه‌ی درگیری. فقط یه یادداشت روی دیوار: "شماره ۲۱، دیر گفت."»

آوا گفت: «یعنی قاتل هنوز فعاله. حتی بعد از افشاگری. یعنی بازی هنوز تموم نشده.»

رادمنش گفت: «و شاید، افشاگری فقط باعث شد که سریع‌تر عمل کنه. حالا، باید بفهمیم شماره‌ی بعدی کیه. قبل از اینکه دیر بشه.»

در همون لحظه، موبایل آوا لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۲۲، کسیه که فکر می‌کنه امنه. ولی امنیت، فقط یه توهمه.»

رادمنش گفت: «یعنی یکی از ما؟ یا یکی از خبرنگارها؟ یا شاید... خود من؟»

آوا گفت: «یا شاید، شماره ۲۲ کسیه که هنوز چیزی نگفته. ولی همه چیز رو می‌دونه.»

رادمنش به سالن برگشت. «ما باید بازی رو متوقف کنیم. نه با افشا، بلکه با پیدا کردن خود قاتل. چون حالا، اون داره از سایه‌ها بیرون میاد.»


 

#پارت13_14_15
17:33 1404/8/10 | heli

 

🔍 فصل سیزدهم: صدای آشنا

رادمنش و آوا، نوار ضبط‌صوتی که شاهد قتل شماره ۲ شنیده بود رو به آزمایشگاه صوت‌شناسی پلیس بردن. هدف: شناسایی صدای زن. کارشناس صوت، بعد از چند ساعت بررسی، گفت: «صدای زن، با یکی از نمونه‌های ثبت‌شده در سیستم تطابق داره. اما یه چیز عجیبه...»

رادمنش گفت: «عجیب؟ یعنی چی؟» کارشناس گفت: «صدا، با صدای دکتر آوا سمیعی ۸۵٪ تطابق داره.»

رادمنش خشکش زد. «آوا؟»

آوا، که کنار ایستاده بود، رنگش پرید. «این غیرممکنه. من اون موقع حتی توی پلیس نبودم. تازه داشتم دکترا می‌گرفتم.»

رادمنش گفت: «شاید کسی صدای تو رو تقلید کرده. یا شاید، از یه فایل صوتی قدیمی استفاده کرده.»

آوا گفت: «یا شاید، کسی از من تقلید کرده. کسی که منو می‌شناسه. یا بدتر... کسی که باهام بوده.»

رادمنش گفت: «تو کسی رو می‌شناسی که به پرونده‌های جنایی علاقه داشته؟ یا بهت نزدیک بوده؟»

آوا مکث کرد. «یه نفر بود. هم‌کلاسی‌م. اسمش "نسترن" بود. خیلی باهوش، ولی همیشه یه وسواس عجیب داشت—درباره‌ی قاتل‌های سریالی. یه بار گفت: "اگه بخوام قاتل بشم، صدای قربانی‌ها رو ضبط می‌کنم، تا همیشه زنده بمونن."»

رادمنش گفت: «نسترن؟ فامیلی؟» آوا گفت: «نسترن سهرابی.»

رادمنش خشکش زد. «سهرابی؟ یعنی ممکنه اون، خواهر کامران باشه؟»

آوا گفت: «یا شاید، خودش هم یه قربانی بوده. یا یه همدست. یا... خود قاتل.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«صدای شماره ۱۷، شبیه توئه. ولی اون، فقط پژواک‌ه. اصلش، هنوز پنهانه.»

رادمنش گفت: «یعنی نسترن، فقط یه صداست؟ یه نقاب؟»

آوا گفت: «یا شاید، اون کسیه که پشت همه‌ی این قتل‌هاست. و حالا، داره از صدای من استفاده می‌کنه، تا منو قربانی کنه.»

رادمنش گفت: «باید پیداش کنیم. نسترن سهرابی، حالا تبدیل شده به کلید اصلی این بازی. و شاید، اون همون سایه‌ایه که از اول دنبالش بودیم.»

 

 

🔍 فصل چهاردهم: دفترچه‌ی نسترن

رادمنش و آوا، بعد از کشف نام نسترن سهرابی، به دانشگاه تهران رفتن. جایی که نسترن سال‌ها پیش در رشته‌ی روان‌شناسی جنایی تحصیل کرده بود. آوا گفت: «اون همیشه یه دفترچه داشت. می‌گفت توش همه‌ی ایده‌هاش رو می‌نویسه. حتی یه بار گفت: "اگه روزی قاتل بشم، همه چیز از قبل نوشته شده."»

اونا به آرشیو دانشگاه رفتن. مسئول بایگانی گفت: «نسترن سهرابی، فارغ‌التحصیل سال ۱۳۸۰. بعد از اون، هیچ‌وقت برنگشت. ولی یه جعبه از وسایلش اینجا مونده.»

داخل جعبه، یه دفترچه‌ی چرمی بود. روی جلدش نوشته شده بود:«سایه‌ها همیشه زنده‌ان.»

رادمنش دفترچه رو باز کرد. صفحه‌ی اول، با خطی تمیز نوشته شده بود:«شماره‌ها، فقط عدد نیستن. هر کدوم یه گناه‌ن. و من، قاضی‌ام.»

صفحه‌های بعد، پر بودن از تحلیل‌های روان‌شناسی، نقشه‌های قتل، و اسم‌هایی که حالا برای رادمنش آشنا بودن: فرشاد نیک‌نژاد، مهران توکلی، حمیدرضا شریفی، مسعود فلاحی...

آوا گفت: «یعنی اون از سال‌ها قبل، قربانی‌ها رو انتخاب کرده بوده. بر اساس گناه‌هاشون. یا چیزی که خودش گناه می‌دونسته.»

رادمنش گفت: «و حالا، داره نقشه‌ش رو اجرا می‌کنه. با دقت، با نظم، با امضا.»

در انتهای دفترچه، یه صفحه‌ی جدا بود. روش نوشته شده بود:«شماره ۱۸، کسیه که همه چیز رو می‌دونه. ولی هنوز چیزی نگفته. چون فکر می‌کنه بی‌گناهه. ولی گناه، فقط کار نیست—سکوت هم هست.»

رادمنش گفت: «یعنی من؟»

آوا گفت: «یا شاید، من. یا شاید، کسی که هنوز وارد بازی نشده.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«دفترچه رو پیدا کردین. حالا وقتشه که انتخاب کنین: افشا یا فرار.»

رادمنش گفت: «ما فرار نمی‌کنیم. حالا وقتشه که نسترن رو پیدا کنیم. چون اون، نه فقط قاتله—اون نویسنده‌ی این بازیه.»

آوا گفت: «و شاید، خودش هم قربانیه. قربانی سکوت، قربانی گذشته، قربانی گناه‌های دیگران.»

رادمنش دفترچه رو بست. «باید پیداش کنیم. قبل از اینکه شماره‌ی ۱۸، فقط یه اسم دیگه روی دیوار باشه.»


 

 

🔍 فصل پانزدهم: روبه‌رو با سایه

شب بود. تهران در سکوتی سنگین فرو رفته بود. رادمنش و آوا، با دفترچه‌ی نسترن در دست، به آدرسی رسیدن که در یکی از صفحات آخر نوشته شده بود:«شماره ۱۸، در خانه‌ی بی‌پنجره.»

خانه‌ای قدیمی در خیابان ظهیرالاسلام. در فلزی، زنگ‌زده. هیچ پنجره‌ای در نما نبود. فقط یک در، و سکوت.

رادمنش گفت: «اگه اینجا محل زندگی نسترنه، باید آماده باشیم. اون قاتله، ولی باهوشه. شاید ما رو به بازی کشیده.»

آوا گفت: «یا شاید، خودش منتظر ماست. چون حالا، وقت روبه‌رو شدنه.»

اونا وارد خانه شدن. داخل، تاریک بود. فقط نور ضعیف یک چراغ نفتی، اتاق رو روشن می‌کرد. وسط اتاق، زنی نشسته بود. با موهای مشکی بلند، چهره‌ای آرام، و چشمانی که انگار همه چیز رو دیده بودن.

زن گفت: «بالاخره رسیدین. شماره‌ها کامل شدن. حالا وقتشه که بشنوین.»

رادمنش گفت: «نسترن سهرابی؟»

زن لبخند زد. «اون فقط یه اسم بود. من، سایه‌ام. صدای گناه‌ها. صدای سکوت‌ها.»

آوا گفت: «تو همه‌ی این قتل‌ها رو طراحی کردی؟ از سال‌ها قبل؟»

نسترن گفت: «نه همه‌شون. بعضی‌هاشون، فقط اجرا شدن. بعضی‌هاشون، فقط هشدار بودن. ولی همه‌شون، یه هدف داشتن: بیدار کردن شما.»

رادمنش گفت: «چرا؟ چرا این بازی؟ چرا این قتل‌ها؟»

نسترن گفت: «چون شماها، همه‌تون دیدین. ولی سکوت کردین. چون عدالت، توی پرونده‌ها دفن شد. چون قربانی‌ها، فقط عدد شدن. و من، خواستم صداشون باشم.»

آوا گفت: «ولی تو هم آدم کشتی. این، عدالت نیست. این انتقامه.»

نسترن گفت: «شاید. ولی حالا، شما انتخاب دارین. می‌تونین منو بازداشت کنین. یا می‌تونین دفترچه‌ام رو بخونین، و بفهمین که قاتل واقعی، هنوز آزاده.»

رادمنش گفت: «یعنی تو فقط یه مهره‌ای؟»

نسترن گفت: «من، نویسنده‌ام. ولی قاتل، کسیه که شماها بهش اعتماد دارین. کسی که هنوز یونیفرم داره. کسی که هنوز، شماره‌ها رو می‌چینه.»

در همون لحظه، صدای زنگ موبایل رادمنش بلند شد. پیام ناشناس:«شماره ۱۹، در راهه. و اون، از شما نزدیک‌تره.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «باید دفترچه رو کامل بخونیم. شاید، قاتل واقعی هنوز منتظره که ما اشتباه کنیم.»

نسترن گفت: «و شاید، اون همین حالا داره به ما نگاه می‌کنه...»


 

نویسنده
20:14 1404/8/9 | heli

دنبال یه نویسنده میگردم هرکی مایله درخواست بده

#پارت_9_10_11_12
13:54 1404/8/9 | heli

 

🔍 فصل نهم: نامی از خاک

ناهید فلاحی، خواهر قربانی اول، با دست‌های لرزان، کیف قدیمی‌اش رو باز کرد. از لای یک جلد قرآن، کاغذی بیرون کشید. «اینو اون شب، قبل از قتل، مسعود بهم داد. گفت اگه کشته شد، برسونمش به پلیس. ولی من ترسیدم. حالا وقتشه.»

رادمنش کاغذ رو گرفت. روی اون، با خطی لرزان نوشته شده بود:«قاتل، خودش رو سایه می‌نامه. ولی یه بار اشتباه کرد. گفت اسمش "م. سهرابی"ه. شاید دروغ بود، شاید نه. ولی اون شب، یونیفرم داشت.»

رادمنش خشکش زد. «کامران سهرابی... اون اسم توی پرونده‌ی قتل شماره ۴ هم بود. اون موقع مظنون بود، ولی هیچ مدرکی نبود.»

آوا گفت: «یعنی یه اسم مشترک بین دو قتل؟ این نمی‌تونه تصادفی باشه.»

رادمنش گفت: «کامران سهرابی، افسر سابق پلیس بود. بعد از قتل‌ها، استعفا داد و ناپدید شد. هیچ‌وقت نتونستیم پیداش کنیم.»

آوا گفت: «شاید حالا برگشته. شاید اون همون مرد چتر مشکیه.»

در همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. افسر نگهبان گفت: «یه بسته برای شما اومده، سرگرد. فرستنده: کامران سهرابی.»

رادمنش بسته رو باز کرد. داخلش، یک دفترچه‌ی چرمی بود. روی جلدش نوشته شده بود:«شماره‌ها، خاطره نیستن. گناه‌ان.»

صفحه‌ی اول:«من قاتل نیستم. ولی می‌دونم کیه. و شاید، تو هم بدونی—اگه جرأت نگاه کردن داشته باشی.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «این بازی، داره وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شه. حالا دیگه فقط دنبال قاتل نیستیم—داریم باهاش حرف می‌زنیم.»

آوا گفت: «و شاید، اون بیشتر از ما می‌دونه. شاید، اون داره ما رو امتحان می‌کنه.»

رادمنش دفترچه رو بست. «باید پیداش کنیم. کامران سهرابی، کلید این معماست. و شاید، خودش هم یه قربانیه.»

آوا گفت: «یا شاید، خودش شماره‌ی ۱۵ باشه...»

 

🔍 فصل دهم: گناهی کهنه

رادمنش و آوا، در اتاق بازجویی نشسته بودن. دفترچه‌ی چرمی کامران سهرابی روی میز بود. رادمنش با انگشت‌هایی لرزان، صفحه‌به‌صفحه ورق می‌زد. هر صفحه، یه جمله. یه خاطره. یه شماره. اما صفحه‌ی دهم، با جوهر قرمز نوشته شده بود:

«شماره ۱۰، خودش هم یه گناه‌کاره. ولی هنوز نمی‌دونه.»

رادمنش اخم کرد. «من؟ گناه‌کار؟ این یه بازیه. یه فریب.» آوا گفت: «یا شاید، یه حقیقتی که سال‌ها فراموشش کردی.»

صفحه‌ی بعد، یه عکس بود. سیاه‌وسفید. سه مرد جوان، در لباس پلیس، کنار هم ایستاده بودن. یکی‌شون رادمنش بود. آوا گفت: «این کیه؟» رادمنش گفت: «کامران سهرابی. هم‌دوره‌ای‌م. سال ۱۳۷۷. اون موقع، یه پرونده‌ی داخلی داشتیم. یه افسر، متهم به شکنجه‌ی مظنون‌ها بود. ولی پرونده بسته شد. چون شاهدی نبود.»

آوا گفت: «و اون افسر، کامران بود؟» رادمنش سکوت کرد. «اون شب، من دیدم چی شد. ولی چیزی نگفتم. چون اون دوست‌م بود. چون فکر کردم عدالت خودش راهشو پیدا می‌کنه.»

آوا گفت: «ولی پیدا نکرد. و حالا، شاید اون داره عدالت خودش رو اجرا می‌کنه.»

رادمنش گفت: «اگه اون قاتله، پس این قتل‌ها فقط انتقام نیستن. اینا محاکمه‌ان. و من، یکی از متهم‌ها.»

در انتهای دفترچه، یه نقشه‌ی قدیمی بود. محل‌هایی با علامت مشخص شده بودن. آوا گفت: «این‌ها محل قتل‌ها هستن. ولی یه نقطه‌ی جدید هم هست. هنوز قتل اونجا اتفاق نیفتاده.»

رادمنش گفت: «یعنی قربانی بعدی اونجاست. باید بریم اونجا. شاید بتونیم جلوشو بگیریم.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۱۵، امشب. ولی شاید، اگه اعتراف کنی، بازی تموم شه.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «اگه اعتراف کنم، شاید جون یه نفر نجات پیدا کنه. ولی شاید، قاتل فقط دنبال تسلیم منه.»

آوا گفت: «یا شاید، دنبال حقیقته. و تو، باید انتخاب کنی: سکوت یا افشا.»

رادمنش دفترچه رو بست. «باید بریم اون نقطه. قبل از اینکه شماره‌ی ۱۵، فقط یه جسد دیگه باشه.»

 

🔍 فصل یازدهم: نقطه‌ی خاموش

شب بود. خیابان خلوت، نور چراغ‌های زرد، و صدای باد که برگ‌ها رو روی آسفالت می‌کشید. رادمنش و آوا، طبق نقشه‌ی کامران، به ساختمانی متروکه در حوالی خیابان جمهوری رسیدن. ساختمانی سه‌طبقه، با پنجره‌های شکسته و در زنگ‌زده.

رادمنش گفت: «اینجا، محل قتل بعدیه. باید قبل از قاتل برسیم.»

آوا چراغ‌قوه‌اش رو روشن کرد. «یا شاید، قاتل همین حالا اینجاست.»

اونا وارد ساختمان شدن. طبقه‌ی اول، خالی بود. فقط دیوارهایی با نقاشی‌های قدیمی و کف‌پوشی که زیر پاهاشون می‌لرزید. اما طبقه‌ی دوم، یه چیز عجیب داشت: اتاقی با دیوارهای سیاه‌شده، و وسطش یه صندلی چوبی. روی صندلی، یه مانکن نشسته بود، با لباس پلیس، و روی سینه‌اش نوشته شده بود:«شماره ۱۵»

رادمنش گفت: «این یه هشدار نیست. این یه نمایش‌ه. قاتل داره صحنه‌سازی می‌کنه.»

آوا به اطراف نگاه کرد. «اینجا یه دوربین مخفی هست. اون داره ما رو نگاه می‌کنه.»

رادمنش به سمت صندلی رفت. روی زمین، یه پاکت بود. داخلش، یه عکس: آوا، در حال صحبت با ناهید فلاحی. و پشت عکس، نوشته شده بود:«شماره ۱۴ حرف زد. حالا نوبت سکوت توئه، دکتر.»

آوا گفت: «یعنی من هدف بعدی‌م؟»

رادمنش گفت: «نه. این فقط یه تهدید نیست. این یه انتخابه. قاتل داره ازت می‌خواد سکوت کنی. ولی تو حرف زدی. یعنی حالا، اون می‌خواد تو رو حذف کنه.»

در همون لحظه، صدای قدم‌هایی از طبقه‌ی بالا شنیده شد. رادمنش اسلحه‌اش رو آماده کرد. «بمون اینجا. من می‌رم بالا.»

طبقه‌ی سوم، تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از پنجره‌ی شکسته می‌تابید. رادمنش وارد اتاق شد. و اونجا، مردی ایستاده بود. پشت به او. با کلاه مشکی، و چتری در دست.

رادمنش گفت: «کامران؟»

مرد برگشت. اما صورتش در تاریکی بود. «تو هنوز نمی‌فهمی، نه؟ قاتل من نیستم. من فقط صدای قربانی‌هام. اون که می‌کشه، پشت نقاب‌ه. و نقابش، یه یونیفرم آشناست.»

رادمنش گفت: «یعنی هنوز یه نفر دیگه هست؟»

مرد گفت: «تو باید برگردی به قتل شماره ۲. اونجا، همه چیز شروع شد. اونجا، قاتل خودش رو لو داد. ولی هیچ‌کس ندید. چون همه، سکوت کردن.»

قبل از اینکه رادمنش بتونه چیزی بگه، مرد ناپدید شد. فقط چترش روی زمین افتاد. و زیر چتر، یه یادداشت:«شماره ۱۶، نزدیک‌تر از چیزی‌ه که فکر می‌کنی.»


🔍 فصل دوازدهم: صدای دوم

صبح زود، آسمون خاکستری بود. رادمنش و آوا، با دفترچه‌ی کامران و پیام تهدیدآمیز، به محل قتل شماره ۲ رفتن: کوچه‌ای باریک در حوالی خیابان وحدت اسلامی. قربانی دوم، «حمیدرضا شریفی»، معلم بازنشسته، در بهمن ۱۳۷۸ کشته شده بود. هیچ شاهدی، هیچ مدرکی، فقط یه یادداشت:«شماره ۲، دید، ولی دیر گفت.»

رادمنش گفت: «اون موقع، پرونده‌ی قتل حمیدرضا خیلی سریع بسته شد. گفتن دزدی بوده. ولی هیچ چیز دزدیده نشده بود.»

آوا گفت: «یعنی همون الگوی قاتل. قتل بدون سرقت. فقط یه پیام.»

اونا وارد کوچه شدن. دیوارها هنوز همون بودن. اما یه چیز جدید بود: روی دیوار، با اسپری قرمز، نوشته شده بود:«شماره ۲، دوباره حرف می‌زنه.»

رادمنش گفت: «یعنی کسی برگشته اینجا. شاید قاتل. شاید یه شاهد.»

در همون لحظه، صدای قدم‌هایی از پشت سر شنیده شد. مردی با موهای سفید، و عصایی در دست، نزدیک شد. «شما پلیسین؟» رادمنش گفت: «بله. شما؟» مرد گفت: «من همسایه‌ی حمیدرضا بودم. اون شب، یه چیز دیدم. ولی هیچ‌وقت نگفتم. چون ترسیدم.»

آوا گفت: «چی دیدین؟» مرد گفت: «یه مرد با لباس پلیس، از خونه‌ی حمیدرضا بیرون اومد. ولی صورتش رو ندیدم. فقط یه چیز یادمه—صدای ضبط‌صوتی که از جیبش پخش می‌شد. یه صدای زن، که می‌گفت: "شماره ۲، دیر گفت."»

رادمنش گفت: «یعنی قاتل، از قبل ضبط‌صوت آماده کرده بوده؟ یعنی قتل‌ها از قبل برنامه‌ریزی شده بودن؟»

مرد گفت: «اون شب، یه ماشین مشکی هم دیدم. پلاکش مخدوش بود. ولی یه برچسب داشت: "واحد ویژه – پلیس تهران"»

آوا گفت: «یعنی قاتل، یا دسترسی به تجهیزات پلیس داشته، یا خودش پلیس بوده.»

رادمنش گفت: «و حالا، داره برمی‌گرده به صحنه‌های قدیمی. شاید برای پاک‌کردن ردپا. یا شاید برای یادآوری.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۲، دوباره دید. ولی این بار، باید بگه.»

رادمنش گفت: «قاتل فهمیده که شاهد برگشته. و حالا، شاید بخواد حذفش کنه.»

آوا گفت: «باید از این مرد محافظت کنیم. چون حالا، اون کلید قتل شماره ۲ شده.»

رادمنش به دیوار نگاه کرد. «و شاید، اون صدای زن در ضبط‌صوت، همون کسی باشه که حالا داره با ما بازی می‌کنه...»


 

 

#پارت_8
13:14 1404/8/8 | heli

🔍 فصل هشتم: شماره‌ی اول

رادمنش و آوا، با نوار کاست مهران و پیام‌های تهدیدآمیز، تصمیم گرفتن برگردن به نقطه‌ی شروع: قتل شماره ۱. قربانی اول، «مسعود فلاحی»، کارمند بازنشسته‌ی شهرداری، در دی‌ماه ۱۳۷۸ در پارک ملت کشته شده بود. هیچ شاهدی، هیچ مدرکی، فقط یک یادداشت: «شماره ۱، سکوت کرد.»

وقتی به محل قتل رسیدن، پارک خلوت بود. برگ‌های زرد زیر پاهاشون خش‌خش می‌کرد. رادمنش گفت: «اون شب، من تازه وارد واحد جنایی شده بودم. پرونده‌ی مسعود اولین پرونده‌ای بود که دیدم. ولی فقط به‌عنوان ناظر.»

آوا گفت: «یادت میاد کسی مشکوک بوده؟ یا چیزی غیرعادی؟» رادمنش مکث کرد. «یه زن بود. با مانتوی سرمه‌ای. کنار صحنه ایستاده بود، ولی هیچ‌کس ازش بازجویی نکرد. انگار ناپدید شد.»

آوا گفت: «شاید اون زن، همون کسیه که حالا برگشته. یا شاید، اون هم یه قربانیه.»

در همون لحظه، صدای خش‌خش از پشت درخت‌ها شنیده شد. رادمنش اسلحه‌اش رو آماده کرد. «بیا بیرون. پلیسی‌م.»

زنی با چهره‌ای آشنا، موهای خاکستری و چشمانی خسته، از سایه‌ها بیرون اومد. «منو یادت میاد؟» رادمنش گفت: «تو... همون زنی هستی که اون شب اونجا بودی. کی هستی؟»

زن گفت: «اسمم ناهید فلاحیه. خواهر مسعود. اون شب، من دیدم کی کشتش. ولی هیچ‌کس حرفم رو باور نکرد. گفتن شوکه شدم، خیالاتی شدم.»

آوا گفت: «کی بود؟» ناهید گفت: «یه مرد با یونیفرم پلیس. ولی هیچ‌وقت چهره‌شو ندیدم. فقط صدای خنده‌ش رو شنیدم. گفت: "شماره ۱، تموم شد."»

رادمنش گفت: «یعنی قاتل از همون اول، توی سیستم بوده؟» ناهید گفت: «من بعدش تهدید شدم. یه شب، یه پاکت اومد زیر در. داخلش فقط یه جمله بود: "اگه حرف بزنی، شماره‌ی بعدی خودتی."»

آوا گفت: «و حالا برگشتی، چون می‌خوای حرف بزنی.» ناهید گفت: «چون دیگه چیزی برای از دست دادن ندارم. و چون قاتل هنوز داره می‌کشه.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس: «شماره ۱۴، حرف زد. حالا نوبت سکوت توئه.»

رادمنش گفت: «قاتل فهمیده که داریم بهش نزدیک می‌شیم. و حالا، داره تهدید می‌کنه.»

آوا گفت: «ولی ما دیگه عقب نمی‌کشیم. چون حالا می‌دونیم: شماره‌ها فقط قربانی نیستن—شاهدن، خاطره‌ان، و شاید... گناه‌کار.»

#پارت_4_5_6_7
17:54 1404/8/7 | heli

 

🔍 فصل چهارم: خانه‌ی شماره ۴

بارون بند اومده بود، اما هوا هنوز سنگین بود. رادمنش و دکتر آوا سمیعی، با ماشین پلیس به سمت محله‌ی «نارمک» حرکت کردند. مقصد: خانه‌ی قدیمی قربانی شماره ۴، کامران نیک‌نژاد. خانه‌ای که از سال ۱۳۷۹ متروکه مونده بود.

وقتی رسیدند، در فلزی زنگ‌زده با قفل شکسته روبه‌رو شد. آوا گفت: «کسی اینجا بوده. قفل تازه شکسته شده.» رادمنش اسلحه‌اش رو آماده کرد. «بریم داخل. شاید قاتل همین‌جا سرنخ گذاشته.»

داخل خانه، بوی خاک و چوب پوسیده فضا رو پر کرده بود. دیوارها ترک‌خورده، پنجره‌ها شکسته، و کف اتاق‌ها پر از برگ‌های خشک. اما چیزی که توجه‌شون رو جلب کرد، اتاق کوچکی در انتهای راهرو بود. درش نیمه‌باز بود، و روی دیوارش با جوهر قرمز نوشته شده بود:«شماره‌ها فراموش نمی‌شن.»

آوا جلو رفت، با دستکش مخصوص، کاغذی از روی زمین برداشت. روی اون نوشته شده بود:«کامران دید، ولی گفت ندید. حالا فرشاد هم دید، ولی دیر گفت. تو چی، رادمنش؟»

رادمنش خشکش زد. «قاتل منو می‌شناسه. از گذشته‌م خبر داره.»

آوا گفت: «تو اون سال‌ها، توی پرونده‌ی قتل شماره ۵ بودی، نه؟» رادمنش آهی کشید. «آره. اون پرونده هیچ‌وقت حل نشد. قربانی یه دوست قدیمی‌م بود. من هیچ‌وقت نفهمیدم چرا کشته شد.»

در همون لحظه، صدای خش‌خش از طبقه‌ی بالا شنیده شد. رادمنش با اسلحه بالا رفت. اتاقی تاریک، با پنجره‌ای نیمه‌باز. روی زمین، یک ضبط‌صوت قدیمی بود. وقتی روشنش کرد، صدای مردی پخش شد:«شماره‌ها فقط عدد نیستن. هر کدوم یه گناه‌ن. و تو، رادمنش، شماره‌ی بعدی‌ای...»

آوا گفت: «این قاتل، داره اعتراف نمی‌کنه—داره قضاوت می‌کنه. انگار خودش رو بالاتر از قانون می‌دونه.»

رادمنش به پنجره نگاه کرد. بیرون، سایه‌ای سریع رد شد. «اون اینجاست. داره ما رو نگاه می‌کنه.»

وقتی از خانه بیرون اومدن، روی شیشه‌ی ماشین با انگشت خیس نوشته شده بود:«شماره ۱۱، خوش اومدی.»

🔍 فصل پنجم: مردی با چتر مشکی

بارون دوباره شروع شده بود. رادمنش و آوا، بعد از خروج از خانه‌ی شماره ۴، مستقیم به اداره برگشتند. ذهن‌شون پر از سؤال بود. اما هنوز هیچ جواب روشنی نداشتند.

در راه برگشت، رادمنش گفت: «یه چیزی هست که نمی‌فهمم. چرا حالا؟ چرا بعد از بیست سال؟» آوا جواب داد: «شاید چون حالا همه‌ی مهره‌ها سر جاشونه. شاید چون حالا، تو آماده‌ای ببینی چیزی رو که اون موقع ندیدی.»

وقتی وارد اداره شدند، افسر نگهبان گفت: «سرگرد، یه مرد اومده بود دنبالتون. اسم نداد. فقط گفت: "بهش بگو شماره‌ها رو اشتباه چیده." بعد رفت.»

رادمنش اخم کرد. «چهره‌شو دیدی؟» افسر گفت: «کلاه داشت. چتر مشکی. صورتش دیده نمی‌شد. فقط یه چیز عجیب بود—با لهجه‌ی تهرانی حرف می‌زد، ولی خیلی قدیمی. انگار از دهه‌ی ۶۰ برگشته باشه.»

آوا گفت: «شاید اون هم یه قربانیه. یا شاید یه شاهد. یا شاید... خود قاتل.»

رادمنش تصمیم گرفت دوربین‌های بیرون اداره رو بررسی کنه. در یکی از فریم‌ها، مردی با چتر مشکی دیده می‌شد. ایستاده، بدون حرکت، فقط نگاه می‌کرد. اما وقتی تصویر رو زوم کردن، چهره‌اش تار بود. نه به‌خاطر کیفیت—انگار عمداً محو شده بود.

آوا گفت: «این یه تکنیکه. بعضی‌ها می‌دونن چطور جلوی دوربین وایستن که چهره‌شون ثبت نشه. این آدم حرفه‌ایه.»

رادمنش گفت: «باید پیداش کنیم. اون جمله‌ای که گفت، یعنی چی؟ "شماره‌ها رو اشتباه چیده..."»

آوا به یادداشت‌های قدیمی نگاه کرد. «شاید ترتیب قتل‌ها اشتباه ثبت شده. شاید قربانی شماره ۳، در واقع قربانی پنجم بوده. یعنی قاتل داره با ما بازی ذهنی می‌کنه.»

در همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. پاکتی روی زمین افتاده بود. داخلش، یک عکس: رادمنش، در حال صحبت با آوا، از زاویه‌ای که هیچ دوربینی نمی‌تونست ثبتش کنه. و پشت عکس، فقط یک جمله:«چتر مشکی، شماره ۱۲.»

رادمنش گفت: «اون اینجاست. نزدیک‌تر از چیزی که فکر می‌کردیم. و حالا، یه نفر دیگه وارد بازی شده...»

🔍 فصل ششم: خاطره‌ای که خاک خورد

رادمنش شب‌هنگام، تنها در دفترش نشسته بود. صدای بارون روی پنجره‌ها مثل ضربه‌های پی‌در‌پی خاطره بود. عکس‌ها، یادداشت‌ها، و پیام‌های تهدیدآمیز روی میز پخش شده بودند. اما چیزی ذهنش رو بیشتر از همه مشغول کرده بود: مردی با چتر مشکی.

در همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. رادمنش با احتیاط در رو باز کرد. مردی با قد متوسط، کلاه مشکی، و چتری خیس روبه‌رویش ایستاده بود. صورتش در تاریکی پنهان بود. مرد گفت: «تو هنوز یادت نمیاد، نه؟»

رادمنش دستش رو به سمت اسلحه برد. «شما کی هستی؟» مرد گفت: «من اونم که تو فراموشش کردی. اون شب، تو اونجا بودی. ولی گفتی چیزی ندیدی. حالا وقتشه که ببینی.»

رادمنش اخم کرد. «اون شب؟ کدوم شب؟» مرد گفت: «قتل شماره ۵. قربانی‌اش، دوستت بود. ولی تو فقط گزارش نوشتی. هیچ‌وقت نگفتی که قبل از قتل، باهاش دعوا کرده بودی.»

رادمنش خشکش زد. خاطره‌ای که سال‌ها خاک خورده بود، حالا برگشته بود. در سال ۱۳۷۹، قربانی شماره ۵، «مهران توکلی»، دوست صمیمی رادمنش بود. شب قبل از قتل، بین‌شون بحثی شدید شده بود. مهران گفته بود که چیزی درباره‌ی قاتل می‌دونه. اما رادمنش، به‌جای پیگیری، سکوت کرده بود.

مرد با چتر مشکی گفت: «تو هم مثل بقیه سکوت کردی. حالا نوبت توئه که جواب پس بدی.»

رادمنش گفت: «تو قاتلی؟» مرد خندید. «قاتل؟ نه. من فقط صدای سایه‌هام. اون که می‌کشه، هنوز پشت پرده‌ست. ولی من می‌دونم کیه. و تو هم باید بدونی.»

قبل از اینکه رادمنش بتونه واکنش نشون بده، مرد ناپدید شد. فقط چتر خیسش روی زمین افتاده بود. داخل چتر، یک کاغذ بود. روی اون نوشته شده بود:«شماره ۵، سکوت کرد. شماره ۹، دیر گفت. شماره ۱۰، هنوز شک داره. شماره ۱۳، در راهه...»

رادمنش به آوا زنگ زد. «اون مرد، یه پیام‌آوره. ولی قاتل، یه نفر دیگه‌ست. و حالا، شماره‌ها دارن به من نزدیک می‌شن.»

آوا گفت: «باید بریم سراغ پرونده‌ی مهران. شاید اونجا چیزی باشه که تو فراموشش کردی. چیزی که قاتل هنوز بهش وصله.»

رادمنش گفت: «و شاید، اون چیز... خود من باشم.»

🔍 فصل هفتم: پرونده‌ی مهران

صبح زود، آسمون خاکستری بود. رادمنش و آوا وارد آرشیو مرکزی پلیس شدند. جایی که پرونده‌های قدیمی، مثل خاطرات فراموش‌شده، توی قفسه‌های فلزی خوابیده بودن. رادمنش گفت: «پرونده‌ی مهران توکلی باید اینجا باشه. قتل شماره ۵. سال ۱۳۷۹.»

افسر بایگانی، پیرمردی با عینک ته‌استکانی، پوشه‌ای خاک‌گرفته رو از طبقه‌ی بالا بیرون کشید. «اینشه. ولی یه چیز عجیبه. این پرونده یه بار درخواست بازبینی شده، سال ۱۳۹۵. اما مشخص نیست توسط کی.»

رادمنش اخم کرد. «یعنی کسی برگشته سراغش. شاید قاتل. شاید یه شاهد.»

آوا پوشه رو باز کرد. عکس جسد مهران، گزارش صحنه‌ی قتل، و یادداشت شماره ۵:«او دید، ولی گفت ندید.»

رادمنش به عکس خیره شد. مهران روی زمین افتاده بود، با چشمانی باز و دست‌هایی که انگار چیزی رو نشون می‌دادن. آوا گفت: «این حالت دست‌ها غیرعادیه. انگار داشته اشاره می‌کرده. شاید به قاتل؟ یا به چیزی روی دیوار؟»

رادمنش گفت: «اون شب، من با مهران دعوا کرده بودم. اون گفت یه چیزی درباره‌ی قاتل می‌دونه. ولی من فکر کردم داره اغراق می‌کنه. فرداش، جسدش پیدا شد.»

آوا گفت: «تو اون شب، آخرین کسی بودی که باهاش حرف زده. شاید قاتل هم اون حرف رو شنیده.»

در انتهای پوشه، یه پاکت کوچک بود. روش نوشته شده بود:«برای روزی که شماره‌ها برگردن.»

رادمنش پاکت رو باز کرد. داخلش، یه نوار کاست قدیمی بود. روش نوشته شده بود:«اعتراف؟ یا هشدار؟»

اونا نوار رو به اتاق صوت‌شناسی بردن. وقتی پخش شد، صدای مهران شنیده شد: «اگه اینو می‌شنوین، یعنی من مُردم. قاتل، یه نفره که همه فکر می‌کنن بی‌گناهه. اون توی سیستم‌ه. توی خود پلیس. و شماره‌ها، فقط قربانی نیستن—شاهدن. و تو، رادمنش، باید انتخاب کنی: سکوت یا افشا.»

رادمنش خشکش زد. «یعنی قاتل... یکی از خودمونه؟»

آوا گفت: «اگه این درست باشه، پس همه‌ی مدارک قبلی ممکنه دستکاری شده باشن. و شاید، کسی که نوار رو مخفی کرده، خودش قاتله.»

در همون لحظه، صدای زنگ موبایل رادمنش بلند شد. پیام ناشناس:«نوار رو شنیدی؟ پس حالا می‌دونی شماره ۱۳ کیه. ولی هنوز نمی‌دونی شماره ۱ بود کی...»

رادمنش گفت: «باید برگردیم به اولین قتل. شاید اونجا همه چیز شروع شده. شاید اونجا، قاتل خودش رو لو داده.»

آوا گفت: «و شاید، اونجا بفهمیم چرا این بازی هنوز ادامه داره...»





 

#پارت_سوم
18:06 1404/8/6 | heli

 

🔍 فصل سوم: زنِ بی‌نام

بارون تندتر شده بود. رادمنش پشت میز نشسته بود، به عکس‌های قربانی‌ها خیره شده بود. ذهنش پر از سؤال بود. قاتل کیه؟ چرا بعد از بیست سال برگشته؟ و چرا حالا؟

در همون لحظه، در اتاق باز شد. زنی با کت بلند مشکی، موهای کوتاه و نگاه نافذ وارد شد. صدای قدم‌هاش روی کف‌پوش چوبی مثل ضربه‌های ساعت بود. رادمنش بلند شد: «شما؟» زن گفت: «دکتر آوا سمیعی. روان‌شناس جنایی. از طرف اداره‌ی مرکزی فرستاده شدم. شنیدم قاتل شماره‌دار برگشته.»

رادمنش اخم کرد. از دخالت آدم‌های بیرونی خوشش نمی‌اومد. «ما داریم بررسی می‌کنیم. نیازی به تحلیل‌های ذهنی نیست.» آوا لبخند زد: «اتفاقاً دقیقاً همون چیزیه که نیاز دارین. این قاتل، فقط نمی‌کشه—بازی می‌کنه. و بازی ذهنی، تخصص منه.»

او به یادداشت «شماره ۹، هنوز زنده‌ست» نگاه کرد. «این جمله، یه تهدید نیست. یه هشدار هم نیست. این یه دعوت‌نامه‌ست. قاتل داره قربانی بعدی رو صدا می‌زنه.»

رادمنش گفت: «قربانی بعدی کیه؟» آوا مکث کرد، بعد گفت: «شاید خود شما.»

سکوت سنگینی بین‌شون افتاد. رادمنش به عکس‌های قدیمی نگاه کرد. «همه‌ی قربانی‌ها یه ویژگی مشترک داشتن. یا شاهد بودن، یا چیزی می‌دونستن. شاید منم یه چیزی می‌دونم—ولی هنوز نمی‌دونم چی.»

آوا گفت: «باید برگردی به سال ۷۹. به اون پرونده. به اون شب‌ها. شاید یه چیزی یادت بیاد که فراموشش کردی.»

رادمنش سری تکون داد. «یه نفر بود... یه مظنون که هیچ‌وقت نتونستیم پیداش کنیم. اسمش توی پرونده نبود. فقط یه لقب داشت: سایه.»

آوا گفت: «پس باید دنبال سایه بگردیم. و شاید، اون سایه همین حالا داره ما رو نگاه می‌کنه.»

در همون لحظه، صدای زنگ موبایل رادمنش بلند شد. پیام ناشناس:«آوا سمیعی، شماره ۱۰. تو هم دعوت شدی.»

رادمنش و آوا به هم نگاه کردن. قاتل حالا بازی رو دو نفره کرده بود...


 

#پارت_دوم
16:13 1404/8/5 | heli

🔍 فصل دوم: بایگانی خاموش

بارون ریز و سردی روی شیشه‌های اداره‌ی پلیس می‌کوبید. سرگرد رادمنش، با چهره‌ای درهم، وارد اتاق بایگانی شد. بوی کاغذ کهنه و فلز زنگ‌زده فضا رو پر کرده بود. چراغ‌های سقفی کم‌نور بودند، و صدای قطره‌های آب از لوله‌ی ترک‌خورده، مثل تیک‌تاک ساعت، ذهنش رو قلقلک می‌داد.

او دنبال پرونده‌ای بود که سال‌ها پیش بسته شده بود. پرونده‌ای که هیچ‌وقت از ذهنش پاک نشده بود:پرونده‌ی قتل‌های سریالی ۱۳۷۹

کشوی فلزی رو با صدای قیژ باز کرد. انگشت‌هاش روی برچسب‌ها لغزید تا رسید به پوشه‌ای با برچسب قرمز:«پرونده: قاتل شماره‌دار – مهر بسته»

رادمنش پوشه رو باز کرد. عکس‌هایی از قربانی‌ها، یادداشت‌هایی با شماره‌های ۱ تا ۸، و گزارش‌هایی از صحنه‌های قتل. همه چیز منظم بود، اما یه چیزی کم بود: دلیل.

قاتل هیچ‌وقت پیدا نشده بود. هیچ اثر انگشت، هیچ ردپا، هیچ شاهدی. فقط یادداشت‌هایی با جمله‌های مرموز. او زیر لب زمزمه کرد: «شماره ۹... یعنی این قتل ادامه‌ی اون سریه؟»

در همون لحظه، صدای در اتاق بایگانی بلند شد. افسر جوانی وارد شد: «سرگرد، یه چیز عجیب پیدا کردیم. دوربین مترو، لحظه‌ای قبل از قتل، یه مرد با کلاه مشکی و عینک دودی رو نشون می‌ده. اما صورتش دیده نمی‌شه. انگار خودش رو از دوربین‌ها پنهان کرده.»

رادمنش گفت: «بفرستش برام. می‌خوام ببینم چطور حرکت کرده. این قاتل داره بازی می‌کنه، و ما باید قوانینش رو بشناسیم.»

وقتی فیلم رو دید، متوجه شد که مرد ناشناس، دقیقاً ۴ دقیقه کنار قربانی ایستاده، بدون هیچ حرکت اضافه. بعد، درست لحظه‌ای که قربانی به سمت پله‌ها می‌ره، اون هم پشت سرش حرکت می‌کنه. اما لحظه‌ی قتل، دوربین قطع می‌شه. فقط یک فریم سیاه.

رادمنش گفت: «یا کسی عمداً فیلم رو دستکاری کرده، یا قاتل به سیستم دسترسی داشته. این دیگه یه قاتل معمولی نیست.»

او به عکس‌های قدیمی نگاه کرد. قربانی شماره ۴، مردی به نام «کامران نیک‌نژاد» بود. رادمنش چشم‌هاش رو تنگ کرد: «نیک‌نژاد... قربانی جدید هم فامیلیش نیک‌نژاده. شاید برادر بودن؟»

سریع به ثبت احوال زنگ زد. جواب اومد:«بله، فرشاد نیک‌نژاد، برادر کوچک‌تر کامران بوده.»

رادمنش نفسش رو بیرون داد. «پس قاتل داره خانواده‌ی قربانی‌های قبلی رو هدف می‌گیره. این یعنی یه نقشه‌ی قدیمی، که حالا داره اجرا می‌شه.»

در همون لحظه، موبایلش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۱۰، آماده باش. نوبت تو هم می‌رسه.»

رادمنش خشکش زد. قاتل نه‌تنها برگشته، بلکه حالا خودش رو نزدیک‌تر از همیشه کرده...


 

#پارت_اول
21:10 1404/8/4 | heli

 

🔍 «سایه‌ی شماره ۹»

پارت اول: ایستگاه مرگ     

تهران، پاییز ۱۳۸۲. هوا سرد و مه‌آلود بود. ایستگاه مترو «دروازه دولت» مثل همیشه شلوغ بود، اما اون روز یه چیزی فرق داشت. صدای بلندگوها، قدم‌های شتاب‌زده، و بوی قهوه‌ی سرد از کیوسک گوشه‌ی سالن، همه چیز مثل همیشه بود—تا اینکه صدای جیغی همه چیز را متوقف کرد.

مردی حدوداً ۴۵ ساله، با کت خاکستری و کیف چرمی، کنار پله‌های خروجی افتاده بود. چشمانش باز مانده بودند، و روی گردنش رد خفه‌شدگی دیده می‌شد. مردم دورش جمع شده بودند، اما کسی جرأت نمی‌کرد نزدیک‌تر بره.

ده دقیقه بعد، سرگرد «رادمنش» وارد صحنه شد. مردی با قد بلند، موهای جوگندمی، و نگاهی که انگار همیشه دنبال چیزی می‌گشت. نگاهی به جسد انداخت، خم شد، و زیر لب گفت: «خفه‌شده. بدون نشونه‌ی درگیری. کیفش بازه، ولی چیزی دزدیده نشده...»

افسر جوانی گفت: «شاید حمله‌ی قلبی بوده، سرگرد.» رادمنش با اخم جواب داد: «اگه حمله‌ی قلبی بود، این رد روی گردنش از کجا اومده؟»

درون کیف، فقط یک کاغذ پیدا شد. روی آن نوشته شده بود: «شماره ۹، هنوز زنده‌ست.»

رادمنش کاغذ را با دقت نگاه کرد. دست‌خطی تمیز، با جوهر مشکی. نه اثر انگشت، نه لکه. فقط یک جمله. «شماره ۹؟ یعنی چی؟» افسر کنارش گفت: «شاید اسم رمز باشه. یا شماره‌ی قربانی بعدی؟»

رادمنش سکوت کرد. ذهنش رفت به سال‌ها قبل. پرونده‌ای که هیچ‌وقت حل نشد. قتل‌های سریالی با یادداشت‌هایی شماره‌دار. قاتل هیچ‌وقت پیدا نشد. «نه... امکان نداره... اون پرونده بسته شده بود...»

اما این یادداشت، دقیقاً همون سبک بود. همون جمله‌های مرموز. همون امضای قاتل. رادمنش زیر لب گفت: «اگه این همون قاتله باشه، یعنی بعد از دو دهه برگشته تا کارش رو تموم کنه.»

صدای بلندگو دوباره پخش شد. مردم کم‌کم پراکنده شدند. اما رادمنش می‌دونست—این فقط شروع بود. قاتل برگشته بود. و این بار، خودش هم یکی از مهره‌های بازی بود...


 

پارت معرفی رمان:)
20:23 1404/8/4 | heli

رمان


 

🔍 «سایه‌ی شماره ۹»

ژانر: پلیسی، جنایی، روان‌شناختی فضا: تهران، سال ۱۳۸۲ قهرمان: سرگرد رادمنش، افسر جنایی با ذهنی تیز و گذشته‌ای تاریک داستان: قاتلی مرموز بعد از ۲۰ سال دوباره ظاهر شده. قتل‌هایی با امضای خاص، یادداشت‌هایی با شماره، و قربانی‌هایی که هیچ ارتباطی با هم ندارند—یا شاید دارند؟


 

شروع
18:01 1404/8/4 | heli

دوستان عزیز سلام من heli هستم نویسنده رمان های جنایی.پلیسی.عاشقانه و ... خلاصه توهرسبکی مینویسم و خیلی خوشحالم که میتونم درکنار شما باشم:)                                                  امیدوارم رمانهای خوبی رو کنار همدیگه بخونیم ;)

درباره

اینجا؟

جایی برای کسایی که عاشق رمانن=)

اگه میخوای رمان هایی بخونی که ترسو تو تنت جاری کنه اینجا مخصوص توعه:))))

اگه میخوای یه رمان عاشقانه بخونی اینجا رو نباید گم کنی=))))))

اگه دنبال رمانی هستی که مغزتو به چالش بکشه چرا همراهیمون نمیکنی؟=)

منتظرتم رفیق(;

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©