roman_kade

اینجا پراز رمانای باحال باهر سبک و سلیقه ای وجود داره :)

#پارت13_14_15
17:33 1404/8/10 | heli

 

🔍 فصل سیزدهم: صدای آشنا

رادمنش و آوا، نوار ضبط‌صوتی که شاهد قتل شماره ۲ شنیده بود رو به آزمایشگاه صوت‌شناسی پلیس بردن. هدف: شناسایی صدای زن. کارشناس صوت، بعد از چند ساعت بررسی، گفت: «صدای زن، با یکی از نمونه‌های ثبت‌شده در سیستم تطابق داره. اما یه چیز عجیبه...»

رادمنش گفت: «عجیب؟ یعنی چی؟» کارشناس گفت: «صدا، با صدای دکتر آوا سمیعی ۸۵٪ تطابق داره.»

رادمنش خشکش زد. «آوا؟»

آوا، که کنار ایستاده بود، رنگش پرید. «این غیرممکنه. من اون موقع حتی توی پلیس نبودم. تازه داشتم دکترا می‌گرفتم.»

رادمنش گفت: «شاید کسی صدای تو رو تقلید کرده. یا شاید، از یه فایل صوتی قدیمی استفاده کرده.»

آوا گفت: «یا شاید، کسی از من تقلید کرده. کسی که منو می‌شناسه. یا بدتر... کسی که باهام بوده.»

رادمنش گفت: «تو کسی رو می‌شناسی که به پرونده‌های جنایی علاقه داشته؟ یا بهت نزدیک بوده؟»

آوا مکث کرد. «یه نفر بود. هم‌کلاسی‌م. اسمش "نسترن" بود. خیلی باهوش، ولی همیشه یه وسواس عجیب داشت—درباره‌ی قاتل‌های سریالی. یه بار گفت: "اگه بخوام قاتل بشم، صدای قربانی‌ها رو ضبط می‌کنم، تا همیشه زنده بمونن."»

رادمنش گفت: «نسترن؟ فامیلی؟» آوا گفت: «نسترن سهرابی.»

رادمنش خشکش زد. «سهرابی؟ یعنی ممکنه اون، خواهر کامران باشه؟»

آوا گفت: «یا شاید، خودش هم یه قربانی بوده. یا یه همدست. یا... خود قاتل.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«صدای شماره ۱۷، شبیه توئه. ولی اون، فقط پژواک‌ه. اصلش، هنوز پنهانه.»

رادمنش گفت: «یعنی نسترن، فقط یه صداست؟ یه نقاب؟»

آوا گفت: «یا شاید، اون کسیه که پشت همه‌ی این قتل‌هاست. و حالا، داره از صدای من استفاده می‌کنه، تا منو قربانی کنه.»

رادمنش گفت: «باید پیداش کنیم. نسترن سهرابی، حالا تبدیل شده به کلید اصلی این بازی. و شاید، اون همون سایه‌ایه که از اول دنبالش بودیم.»

 

 

🔍 فصل چهاردهم: دفترچه‌ی نسترن

رادمنش و آوا، بعد از کشف نام نسترن سهرابی، به دانشگاه تهران رفتن. جایی که نسترن سال‌ها پیش در رشته‌ی روان‌شناسی جنایی تحصیل کرده بود. آوا گفت: «اون همیشه یه دفترچه داشت. می‌گفت توش همه‌ی ایده‌هاش رو می‌نویسه. حتی یه بار گفت: "اگه روزی قاتل بشم، همه چیز از قبل نوشته شده."»

اونا به آرشیو دانشگاه رفتن. مسئول بایگانی گفت: «نسترن سهرابی، فارغ‌التحصیل سال ۱۳۸۰. بعد از اون، هیچ‌وقت برنگشت. ولی یه جعبه از وسایلش اینجا مونده.»

داخل جعبه، یه دفترچه‌ی چرمی بود. روی جلدش نوشته شده بود:«سایه‌ها همیشه زنده‌ان.»

رادمنش دفترچه رو باز کرد. صفحه‌ی اول، با خطی تمیز نوشته شده بود:«شماره‌ها، فقط عدد نیستن. هر کدوم یه گناه‌ن. و من، قاضی‌ام.»

صفحه‌های بعد، پر بودن از تحلیل‌های روان‌شناسی، نقشه‌های قتل، و اسم‌هایی که حالا برای رادمنش آشنا بودن: فرشاد نیک‌نژاد، مهران توکلی، حمیدرضا شریفی، مسعود فلاحی...

آوا گفت: «یعنی اون از سال‌ها قبل، قربانی‌ها رو انتخاب کرده بوده. بر اساس گناه‌هاشون. یا چیزی که خودش گناه می‌دونسته.»

رادمنش گفت: «و حالا، داره نقشه‌ش رو اجرا می‌کنه. با دقت، با نظم، با امضا.»

در انتهای دفترچه، یه صفحه‌ی جدا بود. روش نوشته شده بود:«شماره ۱۸، کسیه که همه چیز رو می‌دونه. ولی هنوز چیزی نگفته. چون فکر می‌کنه بی‌گناهه. ولی گناه، فقط کار نیست—سکوت هم هست.»

رادمنش گفت: «یعنی من؟»

آوا گفت: «یا شاید، من. یا شاید، کسی که هنوز وارد بازی نشده.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«دفترچه رو پیدا کردین. حالا وقتشه که انتخاب کنین: افشا یا فرار.»

رادمنش گفت: «ما فرار نمی‌کنیم. حالا وقتشه که نسترن رو پیدا کنیم. چون اون، نه فقط قاتله—اون نویسنده‌ی این بازیه.»

آوا گفت: «و شاید، خودش هم قربانیه. قربانی سکوت، قربانی گذشته، قربانی گناه‌های دیگران.»

رادمنش دفترچه رو بست. «باید پیداش کنیم. قبل از اینکه شماره‌ی ۱۸، فقط یه اسم دیگه روی دیوار باشه.»


 

 

🔍 فصل پانزدهم: روبه‌رو با سایه

شب بود. تهران در سکوتی سنگین فرو رفته بود. رادمنش و آوا، با دفترچه‌ی نسترن در دست، به آدرسی رسیدن که در یکی از صفحات آخر نوشته شده بود:«شماره ۱۸، در خانه‌ی بی‌پنجره.»

خانه‌ای قدیمی در خیابان ظهیرالاسلام. در فلزی، زنگ‌زده. هیچ پنجره‌ای در نما نبود. فقط یک در، و سکوت.

رادمنش گفت: «اگه اینجا محل زندگی نسترنه، باید آماده باشیم. اون قاتله، ولی باهوشه. شاید ما رو به بازی کشیده.»

آوا گفت: «یا شاید، خودش منتظر ماست. چون حالا، وقت روبه‌رو شدنه.»

اونا وارد خانه شدن. داخل، تاریک بود. فقط نور ضعیف یک چراغ نفتی، اتاق رو روشن می‌کرد. وسط اتاق، زنی نشسته بود. با موهای مشکی بلند، چهره‌ای آرام، و چشمانی که انگار همه چیز رو دیده بودن.

زن گفت: «بالاخره رسیدین. شماره‌ها کامل شدن. حالا وقتشه که بشنوین.»

رادمنش گفت: «نسترن سهرابی؟»

زن لبخند زد. «اون فقط یه اسم بود. من، سایه‌ام. صدای گناه‌ها. صدای سکوت‌ها.»

آوا گفت: «تو همه‌ی این قتل‌ها رو طراحی کردی؟ از سال‌ها قبل؟»

نسترن گفت: «نه همه‌شون. بعضی‌هاشون، فقط اجرا شدن. بعضی‌هاشون، فقط هشدار بودن. ولی همه‌شون، یه هدف داشتن: بیدار کردن شما.»

رادمنش گفت: «چرا؟ چرا این بازی؟ چرا این قتل‌ها؟»

نسترن گفت: «چون شماها، همه‌تون دیدین. ولی سکوت کردین. چون عدالت، توی پرونده‌ها دفن شد. چون قربانی‌ها، فقط عدد شدن. و من، خواستم صداشون باشم.»

آوا گفت: «ولی تو هم آدم کشتی. این، عدالت نیست. این انتقامه.»

نسترن گفت: «شاید. ولی حالا، شما انتخاب دارین. می‌تونین منو بازداشت کنین. یا می‌تونین دفترچه‌ام رو بخونین، و بفهمین که قاتل واقعی، هنوز آزاده.»

رادمنش گفت: «یعنی تو فقط یه مهره‌ای؟»

نسترن گفت: «من، نویسنده‌ام. ولی قاتل، کسیه که شماها بهش اعتماد دارین. کسی که هنوز یونیفرم داره. کسی که هنوز، شماره‌ها رو می‌چینه.»

در همون لحظه، صدای زنگ موبایل رادمنش بلند شد. پیام ناشناس:«شماره ۱۹، در راهه. و اون، از شما نزدیک‌تره.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «باید دفترچه رو کامل بخونیم. شاید، قاتل واقعی هنوز منتظره که ما اشتباه کنیم.»

نسترن گفت: «و شاید، اون همین حالا داره به ما نگاه می‌کنه...»


 

اینم 3 پارت تقدیم نگاهتون امیدوارم لذت ببرید🩵

لایک و کامنت فراموش نشه💗

درباره

اینجا؟

جایی برای کسایی که عاشق رمانن=)

اگه میخوای رمان هایی بخونی که ترسو تو تنت جاری کنه اینجا مخصوص توعه:))))

اگه میخوای یه رمان عاشقانه بخونی اینجا رو نباید گم کنی=))))))

اگه دنبال رمانی هستی که مغزتو به چالش بکشه چرا همراهیمون نمیکنی؟=)

منتظرتم رفیق(;

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©