roman_kade

اینجا پراز رمانای باحال باهر سبک و سلیقه ای وجود داره :)

#پارت_دوم
16:13 1404/8/5 | heli

🔍 فصل دوم: بایگانی خاموش

بارون ریز و سردی روی شیشه‌های اداره‌ی پلیس می‌کوبید. سرگرد رادمنش، با چهره‌ای درهم، وارد اتاق بایگانی شد. بوی کاغذ کهنه و فلز زنگ‌زده فضا رو پر کرده بود. چراغ‌های سقفی کم‌نور بودند، و صدای قطره‌های آب از لوله‌ی ترک‌خورده، مثل تیک‌تاک ساعت، ذهنش رو قلقلک می‌داد.

او دنبال پرونده‌ای بود که سال‌ها پیش بسته شده بود. پرونده‌ای که هیچ‌وقت از ذهنش پاک نشده بود:پرونده‌ی قتل‌های سریالی ۱۳۷۹

کشوی فلزی رو با صدای قیژ باز کرد. انگشت‌هاش روی برچسب‌ها لغزید تا رسید به پوشه‌ای با برچسب قرمز:«پرونده: قاتل شماره‌دار – مهر بسته»

رادمنش پوشه رو باز کرد. عکس‌هایی از قربانی‌ها، یادداشت‌هایی با شماره‌های ۱ تا ۸، و گزارش‌هایی از صحنه‌های قتل. همه چیز منظم بود، اما یه چیزی کم بود: دلیل.

قاتل هیچ‌وقت پیدا نشده بود. هیچ اثر انگشت، هیچ ردپا، هیچ شاهدی. فقط یادداشت‌هایی با جمله‌های مرموز. او زیر لب زمزمه کرد: «شماره ۹... یعنی این قتل ادامه‌ی اون سریه؟»

در همون لحظه، صدای در اتاق بایگانی بلند شد. افسر جوانی وارد شد: «سرگرد، یه چیز عجیب پیدا کردیم. دوربین مترو، لحظه‌ای قبل از قتل، یه مرد با کلاه مشکی و عینک دودی رو نشون می‌ده. اما صورتش دیده نمی‌شه. انگار خودش رو از دوربین‌ها پنهان کرده.»

رادمنش گفت: «بفرستش برام. می‌خوام ببینم چطور حرکت کرده. این قاتل داره بازی می‌کنه، و ما باید قوانینش رو بشناسیم.»

وقتی فیلم رو دید، متوجه شد که مرد ناشناس، دقیقاً ۴ دقیقه کنار قربانی ایستاده، بدون هیچ حرکت اضافه. بعد، درست لحظه‌ای که قربانی به سمت پله‌ها می‌ره، اون هم پشت سرش حرکت می‌کنه. اما لحظه‌ی قتل، دوربین قطع می‌شه. فقط یک فریم سیاه.

رادمنش گفت: «یا کسی عمداً فیلم رو دستکاری کرده، یا قاتل به سیستم دسترسی داشته. این دیگه یه قاتل معمولی نیست.»

او به عکس‌های قدیمی نگاه کرد. قربانی شماره ۴، مردی به نام «کامران نیک‌نژاد» بود. رادمنش چشم‌هاش رو تنگ کرد: «نیک‌نژاد... قربانی جدید هم فامیلیش نیک‌نژاده. شاید برادر بودن؟»

سریع به ثبت احوال زنگ زد. جواب اومد:«بله، فرشاد نیک‌نژاد، برادر کوچک‌تر کامران بوده.»

رادمنش نفسش رو بیرون داد. «پس قاتل داره خانواده‌ی قربانی‌های قبلی رو هدف می‌گیره. این یعنی یه نقشه‌ی قدیمی، که حالا داره اجرا می‌شه.»

در همون لحظه، موبایلش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۱۰، آماده باش. نوبت تو هم می‌رسه.»

رادمنش خشکش زد. قاتل نه‌تنها برگشته، بلکه حالا خودش رو نزدیک‌تر از همیشه کرده...


 

حمایت کنین پلیز:)

درباره

اینجا؟

جایی برای کسایی که عاشق رمانن=)

اگه میخوای رمان هایی بخونی که ترسو تو تنت جاری کنه اینجا مخصوص توعه:))))

اگه میخوای یه رمان عاشقانه بخونی اینجا رو نباید گم کنی=))))))

اگه دنبال رمانی هستی که مغزتو به چالش بکشه چرا همراهیمون نمیکنی؟=)

منتظرتم رفیق(;

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©