roman_kade

اینجا پراز رمانای باحال باهر سبک و سلیقه ای وجود داره :)

#پارت_اول
21:10 1404/8/4 | heli

 

🔍 «سایه‌ی شماره ۹»

پارت اول: ایستگاه مرگ     

تهران، پاییز ۱۳۸۲. هوا سرد و مه‌آلود بود. ایستگاه مترو «دروازه دولت» مثل همیشه شلوغ بود، اما اون روز یه چیزی فرق داشت. صدای بلندگوها، قدم‌های شتاب‌زده، و بوی قهوه‌ی سرد از کیوسک گوشه‌ی سالن، همه چیز مثل همیشه بود—تا اینکه صدای جیغی همه چیز را متوقف کرد.

مردی حدوداً ۴۵ ساله، با کت خاکستری و کیف چرمی، کنار پله‌های خروجی افتاده بود. چشمانش باز مانده بودند، و روی گردنش رد خفه‌شدگی دیده می‌شد. مردم دورش جمع شده بودند، اما کسی جرأت نمی‌کرد نزدیک‌تر بره.

ده دقیقه بعد، سرگرد «رادمنش» وارد صحنه شد. مردی با قد بلند، موهای جوگندمی، و نگاهی که انگار همیشه دنبال چیزی می‌گشت. نگاهی به جسد انداخت، خم شد، و زیر لب گفت: «خفه‌شده. بدون نشونه‌ی درگیری. کیفش بازه، ولی چیزی دزدیده نشده...»

افسر جوانی گفت: «شاید حمله‌ی قلبی بوده، سرگرد.» رادمنش با اخم جواب داد: «اگه حمله‌ی قلبی بود، این رد روی گردنش از کجا اومده؟»

درون کیف، فقط یک کاغذ پیدا شد. روی آن نوشته شده بود: «شماره ۹، هنوز زنده‌ست.»

رادمنش کاغذ را با دقت نگاه کرد. دست‌خطی تمیز، با جوهر مشکی. نه اثر انگشت، نه لکه. فقط یک جمله. «شماره ۹؟ یعنی چی؟» افسر کنارش گفت: «شاید اسم رمز باشه. یا شماره‌ی قربانی بعدی؟»

رادمنش سکوت کرد. ذهنش رفت به سال‌ها قبل. پرونده‌ای که هیچ‌وقت حل نشد. قتل‌های سریالی با یادداشت‌هایی شماره‌دار. قاتل هیچ‌وقت پیدا نشد. «نه... امکان نداره... اون پرونده بسته شده بود...»

اما این یادداشت، دقیقاً همون سبک بود. همون جمله‌های مرموز. همون امضای قاتل. رادمنش زیر لب گفت: «اگه این همون قاتله باشه، یعنی بعد از دو دهه برگشته تا کارش رو تموم کنه.»

صدای بلندگو دوباره پخش شد. مردم کم‌کم پراکنده شدند. اما رادمنش می‌دونست—این فقط شروع بود. قاتل برگشته بود. و این بار، خودش هم یکی از مهره‌های بازی بود...


 

حمایت کنین پلیز:)

درباره

اینجا؟

جایی برای کسایی که عاشق رمانن=)

اگه میخوای رمان هایی بخونی که ترسو تو تنت جاری کنه اینجا مخصوص توعه:))))

اگه میخوای یه رمان عاشقانه بخونی اینجا رو نباید گم کنی=))))))

اگه دنبال رمانی هستی که مغزتو به چالش بکشه چرا همراهیمون نمیکنی؟=)

منتظرتم رفیق(;

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©