roman_kade

اینجا پراز رمانای باحال باهر سبک و سلیقه ای وجود داره :)

#پارت_9_10_11_12
13:54 1404/8/9 | heli

 

🔍 فصل نهم: نامی از خاک

ناهید فلاحی، خواهر قربانی اول، با دست‌های لرزان، کیف قدیمی‌اش رو باز کرد. از لای یک جلد قرآن، کاغذی بیرون کشید. «اینو اون شب، قبل از قتل، مسعود بهم داد. گفت اگه کشته شد، برسونمش به پلیس. ولی من ترسیدم. حالا وقتشه.»

رادمنش کاغذ رو گرفت. روی اون، با خطی لرزان نوشته شده بود:«قاتل، خودش رو سایه می‌نامه. ولی یه بار اشتباه کرد. گفت اسمش "م. سهرابی"ه. شاید دروغ بود، شاید نه. ولی اون شب، یونیفرم داشت.»

رادمنش خشکش زد. «کامران سهرابی... اون اسم توی پرونده‌ی قتل شماره ۴ هم بود. اون موقع مظنون بود، ولی هیچ مدرکی نبود.»

آوا گفت: «یعنی یه اسم مشترک بین دو قتل؟ این نمی‌تونه تصادفی باشه.»

رادمنش گفت: «کامران سهرابی، افسر سابق پلیس بود. بعد از قتل‌ها، استعفا داد و ناپدید شد. هیچ‌وقت نتونستیم پیداش کنیم.»

آوا گفت: «شاید حالا برگشته. شاید اون همون مرد چتر مشکیه.»

در همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. افسر نگهبان گفت: «یه بسته برای شما اومده، سرگرد. فرستنده: کامران سهرابی.»

رادمنش بسته رو باز کرد. داخلش، یک دفترچه‌ی چرمی بود. روی جلدش نوشته شده بود:«شماره‌ها، خاطره نیستن. گناه‌ان.»

صفحه‌ی اول:«من قاتل نیستم. ولی می‌دونم کیه. و شاید، تو هم بدونی—اگه جرأت نگاه کردن داشته باشی.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «این بازی، داره وارد مرحله‌ی جدیدی می‌شه. حالا دیگه فقط دنبال قاتل نیستیم—داریم باهاش حرف می‌زنیم.»

آوا گفت: «و شاید، اون بیشتر از ما می‌دونه. شاید، اون داره ما رو امتحان می‌کنه.»

رادمنش دفترچه رو بست. «باید پیداش کنیم. کامران سهرابی، کلید این معماست. و شاید، خودش هم یه قربانیه.»

آوا گفت: «یا شاید، خودش شماره‌ی ۱۵ باشه...»

 

🔍 فصل دهم: گناهی کهنه

رادمنش و آوا، در اتاق بازجویی نشسته بودن. دفترچه‌ی چرمی کامران سهرابی روی میز بود. رادمنش با انگشت‌هایی لرزان، صفحه‌به‌صفحه ورق می‌زد. هر صفحه، یه جمله. یه خاطره. یه شماره. اما صفحه‌ی دهم، با جوهر قرمز نوشته شده بود:

«شماره ۱۰، خودش هم یه گناه‌کاره. ولی هنوز نمی‌دونه.»

رادمنش اخم کرد. «من؟ گناه‌کار؟ این یه بازیه. یه فریب.» آوا گفت: «یا شاید، یه حقیقتی که سال‌ها فراموشش کردی.»

صفحه‌ی بعد، یه عکس بود. سیاه‌وسفید. سه مرد جوان، در لباس پلیس، کنار هم ایستاده بودن. یکی‌شون رادمنش بود. آوا گفت: «این کیه؟» رادمنش گفت: «کامران سهرابی. هم‌دوره‌ای‌م. سال ۱۳۷۷. اون موقع، یه پرونده‌ی داخلی داشتیم. یه افسر، متهم به شکنجه‌ی مظنون‌ها بود. ولی پرونده بسته شد. چون شاهدی نبود.»

آوا گفت: «و اون افسر، کامران بود؟» رادمنش سکوت کرد. «اون شب، من دیدم چی شد. ولی چیزی نگفتم. چون اون دوست‌م بود. چون فکر کردم عدالت خودش راهشو پیدا می‌کنه.»

آوا گفت: «ولی پیدا نکرد. و حالا، شاید اون داره عدالت خودش رو اجرا می‌کنه.»

رادمنش گفت: «اگه اون قاتله، پس این قتل‌ها فقط انتقام نیستن. اینا محاکمه‌ان. و من، یکی از متهم‌ها.»

در انتهای دفترچه، یه نقشه‌ی قدیمی بود. محل‌هایی با علامت مشخص شده بودن. آوا گفت: «این‌ها محل قتل‌ها هستن. ولی یه نقطه‌ی جدید هم هست. هنوز قتل اونجا اتفاق نیفتاده.»

رادمنش گفت: «یعنی قربانی بعدی اونجاست. باید بریم اونجا. شاید بتونیم جلوشو بگیریم.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۱۵، امشب. ولی شاید، اگه اعتراف کنی، بازی تموم شه.»

رادمنش به آوا نگاه کرد. «اگه اعتراف کنم، شاید جون یه نفر نجات پیدا کنه. ولی شاید، قاتل فقط دنبال تسلیم منه.»

آوا گفت: «یا شاید، دنبال حقیقته. و تو، باید انتخاب کنی: سکوت یا افشا.»

رادمنش دفترچه رو بست. «باید بریم اون نقطه. قبل از اینکه شماره‌ی ۱۵، فقط یه جسد دیگه باشه.»

 

🔍 فصل یازدهم: نقطه‌ی خاموش

شب بود. خیابان خلوت، نور چراغ‌های زرد، و صدای باد که برگ‌ها رو روی آسفالت می‌کشید. رادمنش و آوا، طبق نقشه‌ی کامران، به ساختمانی متروکه در حوالی خیابان جمهوری رسیدن. ساختمانی سه‌طبقه، با پنجره‌های شکسته و در زنگ‌زده.

رادمنش گفت: «اینجا، محل قتل بعدیه. باید قبل از قاتل برسیم.»

آوا چراغ‌قوه‌اش رو روشن کرد. «یا شاید، قاتل همین حالا اینجاست.»

اونا وارد ساختمان شدن. طبقه‌ی اول، خالی بود. فقط دیوارهایی با نقاشی‌های قدیمی و کف‌پوشی که زیر پاهاشون می‌لرزید. اما طبقه‌ی دوم، یه چیز عجیب داشت: اتاقی با دیوارهای سیاه‌شده، و وسطش یه صندلی چوبی. روی صندلی، یه مانکن نشسته بود، با لباس پلیس، و روی سینه‌اش نوشته شده بود:«شماره ۱۵»

رادمنش گفت: «این یه هشدار نیست. این یه نمایش‌ه. قاتل داره صحنه‌سازی می‌کنه.»

آوا به اطراف نگاه کرد. «اینجا یه دوربین مخفی هست. اون داره ما رو نگاه می‌کنه.»

رادمنش به سمت صندلی رفت. روی زمین، یه پاکت بود. داخلش، یه عکس: آوا، در حال صحبت با ناهید فلاحی. و پشت عکس، نوشته شده بود:«شماره ۱۴ حرف زد. حالا نوبت سکوت توئه، دکتر.»

آوا گفت: «یعنی من هدف بعدی‌م؟»

رادمنش گفت: «نه. این فقط یه تهدید نیست. این یه انتخابه. قاتل داره ازت می‌خواد سکوت کنی. ولی تو حرف زدی. یعنی حالا، اون می‌خواد تو رو حذف کنه.»

در همون لحظه، صدای قدم‌هایی از طبقه‌ی بالا شنیده شد. رادمنش اسلحه‌اش رو آماده کرد. «بمون اینجا. من می‌رم بالا.»

طبقه‌ی سوم، تاریک بود. فقط یه نور ضعیف از پنجره‌ی شکسته می‌تابید. رادمنش وارد اتاق شد. و اونجا، مردی ایستاده بود. پشت به او. با کلاه مشکی، و چتری در دست.

رادمنش گفت: «کامران؟»

مرد برگشت. اما صورتش در تاریکی بود. «تو هنوز نمی‌فهمی، نه؟ قاتل من نیستم. من فقط صدای قربانی‌هام. اون که می‌کشه، پشت نقاب‌ه. و نقابش، یه یونیفرم آشناست.»

رادمنش گفت: «یعنی هنوز یه نفر دیگه هست؟»

مرد گفت: «تو باید برگردی به قتل شماره ۲. اونجا، همه چیز شروع شد. اونجا، قاتل خودش رو لو داد. ولی هیچ‌کس ندید. چون همه، سکوت کردن.»

قبل از اینکه رادمنش بتونه چیزی بگه، مرد ناپدید شد. فقط چترش روی زمین افتاد. و زیر چتر، یه یادداشت:«شماره ۱۶، نزدیک‌تر از چیزی‌ه که فکر می‌کنی.»


🔍 فصل دوازدهم: صدای دوم

صبح زود، آسمون خاکستری بود. رادمنش و آوا، با دفترچه‌ی کامران و پیام تهدیدآمیز، به محل قتل شماره ۲ رفتن: کوچه‌ای باریک در حوالی خیابان وحدت اسلامی. قربانی دوم، «حمیدرضا شریفی»، معلم بازنشسته، در بهمن ۱۳۷۸ کشته شده بود. هیچ شاهدی، هیچ مدرکی، فقط یه یادداشت:«شماره ۲، دید، ولی دیر گفت.»

رادمنش گفت: «اون موقع، پرونده‌ی قتل حمیدرضا خیلی سریع بسته شد. گفتن دزدی بوده. ولی هیچ چیز دزدیده نشده بود.»

آوا گفت: «یعنی همون الگوی قاتل. قتل بدون سرقت. فقط یه پیام.»

اونا وارد کوچه شدن. دیوارها هنوز همون بودن. اما یه چیز جدید بود: روی دیوار، با اسپری قرمز، نوشته شده بود:«شماره ۲، دوباره حرف می‌زنه.»

رادمنش گفت: «یعنی کسی برگشته اینجا. شاید قاتل. شاید یه شاهد.»

در همون لحظه، صدای قدم‌هایی از پشت سر شنیده شد. مردی با موهای سفید، و عصایی در دست، نزدیک شد. «شما پلیسین؟» رادمنش گفت: «بله. شما؟» مرد گفت: «من همسایه‌ی حمیدرضا بودم. اون شب، یه چیز دیدم. ولی هیچ‌وقت نگفتم. چون ترسیدم.»

آوا گفت: «چی دیدین؟» مرد گفت: «یه مرد با لباس پلیس، از خونه‌ی حمیدرضا بیرون اومد. ولی صورتش رو ندیدم. فقط یه چیز یادمه—صدای ضبط‌صوتی که از جیبش پخش می‌شد. یه صدای زن، که می‌گفت: "شماره ۲، دیر گفت."»

رادمنش گفت: «یعنی قاتل، از قبل ضبط‌صوت آماده کرده بوده؟ یعنی قتل‌ها از قبل برنامه‌ریزی شده بودن؟»

مرد گفت: «اون شب، یه ماشین مشکی هم دیدم. پلاکش مخدوش بود. ولی یه برچسب داشت: "واحد ویژه – پلیس تهران"»

آوا گفت: «یعنی قاتل، یا دسترسی به تجهیزات پلیس داشته، یا خودش پلیس بوده.»

رادمنش گفت: «و حالا، داره برمی‌گرده به صحنه‌های قدیمی. شاید برای پاک‌کردن ردپا. یا شاید برای یادآوری.»

در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۲، دوباره دید. ولی این بار، باید بگه.»

رادمنش گفت: «قاتل فهمیده که شاهد برگشته. و حالا، شاید بخواد حذفش کنه.»

آوا گفت: «باید از این مرد محافظت کنیم. چون حالا، اون کلید قتل شماره ۲ شده.»

رادمنش به دیوار نگاه کرد. «و شاید، اون صدای زن در ضبط‌صوت، همون کسی باشه که حالا داره با ما بازی می‌کنه...»


 

 

اینم 4 پارت خدمت شما عزیزان امیدوارم خوشتون بیاد💕

حمایت فراموش نشه:)

درباره

اینجا؟

جایی برای کسایی که عاشق رمانن=)

اگه میخوای رمان هایی بخونی که ترسو تو تنت جاری کنه اینجا مخصوص توعه:))))

اگه میخوای یه رمان عاشقانه بخونی اینجا رو نباید گم کنی=))))))

اگه دنبال رمانی هستی که مغزتو به چالش بکشه چرا همراهیمون نمیکنی؟=)

منتظرتم رفیق(;

 

قدرت گرفته از بلاگیکس ©