🔍 فصل شانزدهم: نامی از درون
رادمنش و آوا، بعد از روبهرو شدن با نسترن، دفترچهی چرمیاش رو به آزمایشگاه رمزنگاری پلیس بردن. بعضی صفحات، با جوهر نامرئی نوشته شده بودن. کارشناس گفت: «با نور فرابنفش، نوشتهها ظاهر میشن. ولی یه چیز عجیبه—بعضی صفحات، فقط با دمای بدن فعال میشن.»
رادمنش گفت: «یعنی دفترچه، برای یه نفر خاص طراحی شده؟»
وقتی با دست خودش صفحهی آخر رو لمس کرد، جملهای ظاهر شد:«شماره ۱۹، کسیه که تو بهش اعتماد داری. ولی اون، از اول بازی رو چیده.»
آوا گفت: «یعنی یکی از همکارای تو؟»
رادمنش به لیست افسران قدیمی نگاه کرد. یه اسم، بارها در دفترچه تکرار شده بود:«سرهنگ بهزاد نوری»
رادمنش گفت: «نوری؟ اون رئیس سابق واحد جنایی بود. سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۲. بعدش بازنشسته شد. ولی همیشه یه چیز دربارهش مشکوک بود.»
آوا گفت: «نسترن توی دفترچه نوشته که نوری، پروندهی قتل شماره ۱ رو شخصاً بسته. بدون بازجویی، بدون بررسی.»
رادمنش گفت: «و حالا، اون تنها کسیه که به همهی قربانیها دسترسی داشته. و شاید، اون کسیه که نسترن ازش تقلید کرده.»
در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«نوری، شمارهی صفره. اون شروع کرد. من فقط ادامه دادم.»
رادمنش گفت: «یعنی نوری، قاتل اصلیه؟ و نسترن، فقط ادامهدهندهست؟»
آوا گفت: «یا شاید، نوری استاد بوده. و نسترن، شاگرد. و حالا، شاگرد برگشته تا استاد رو افشا کنه.»
رادمنش گفت: «باید پیداش کنیم. نوری، حالا تبدیل شده به نقطهی شروع. و شاید، نقطهی پایان.»
آوا گفت: «و شاید، اون هنوز داره شمارهها رو میچینه. چون سایه، فقط یه نفر نیست—یه سیستمه.»
🔍 فصل هفدهم: چهرهی بینقاب
رادمنش و آوا، با دفترچهی نسترن و پیامهای تهدیدآمیز، به ویلای قدیمی سرهنگ نوری در لواسان رفتن. جایی که نوری بعد از بازنشستگی، خودش رو از همهی دنیا جدا کرده بود. در فلزی، با دوربین امنیتی و قفل دیجیتال محافظت میشد. اما وقتی زنگ زدن، در بیدرنگ باز شد.
نوری، با موهای سفید، چشمانی سرد، و لبخندی بیروح، پشت در ایستاده بود. «بالاخره اومدین. انتظار داشتم زودتر برسین.»
رادمنش گفت: «ما دربارهی قتلهای شمارهدار تحقیق میکنیم. اسم شما بارها در پروندهها تکرار شده.»
نوری گفت: «طبیعتاً. من اون پروندهها رو بستم. ولی هیچوقت نگفتم که چرا.»
آوا گفت: «چرا؟»
نوری به داخل اشاره کرد. «بیاین تو. وقتشه که حقیقت رو بشنوین.»
داخل ویلا، دیوارها پر از عکس بودن. عکس قربانیها، صحنههای قتل، و یادداشتهای شمارهدار. رادمنش گفت: «شما اینا رو نگه داشتین؟»
نوری گفت: «چون من، اولین کسی بودم که فهمید قاتل کیه. ولی هیچکس باور نکرد. چون اون قاتل، یه زن بود. یه دانشجوی روانشناسی. نسترن سهرابی.»
آوا گفت: «یعنی شما از اول میدونستین؟»
نوری گفت: «آره. ولی نسترن فقط یه ابزار بود. اون، قربانی بود. قربانی سیستم، قربانی سکوت. من دیدم چطور توی دانشگاه، توسط یکی از استادها شکنجهی روانی شد. دیدم چطور پلیس، شکایتش رو رد کرد. و اون، تصمیم گرفت خودش عدالت رو اجرا کنه.»
رادمنش گفت: «و شما چی؟ شما فقط تماشا کردین؟»
نوری گفت: «نه. من راه رو براش باز کردم. چون دیدم که عدالت، توی پروندهها دفن شده. من فقط سکوت کردم. و حالا، اون سکوت، تبدیل شده به قتل.»
آوا گفت: «یعنی شما هم گناهکارین؟»
نوری گفت: «همهی ما هستیم. چون دیدیم، ولی نگفتیم. چون فهمیدیم، ولی کاری نکردیم.»
در همون لحظه، موبایل رادمنش لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۲۰، آخرین نیست. ولی مهمترینه. چون اون، باید انتخاب کنه: پایان یا ادامه.»
رادمنش گفت: «یعنی من؟»
نوری گفت: «تو، کسی هستی که میتونه این بازی رو تموم کنه. یا ادامهش بده. بستگی داره که سکوت کنی، یا افشا.»
رادمنش به آوا نگاه کرد. «وقتشه که همه چیز رو رو کنیم. حتی اگه خودمون هم بخشی از گناه باشیم.»
🔍 فصل هجدهم: سکوتِ آخر
رادمنش، با دفترچهی نسترن در دست، وارد اتاق کنفرانس پلیس شد. خبرنگارها، افسرها، و مقامات بالا منتظر بودن. او پشت میکروفن ایستاد، نگاهی به آوا کرد، و گفت: «من، سرگرد رادمنش، امروز تصمیم گرفتم سکوت نکنم. قاتل شمارهدار، فقط یک نفر نیست. این یک سیستم بود. سیستمی که قربانیها رو دید، ولی کاری نکرد.»
صدای همهمه بلند شد. آوا کنار او ایستاد. «ما مدارکی داریم که نشون میده سرهنگ نوری، در سالهای ابتدایی، پروندهها رو عمداً بسته. و نسترن سهرابی، قربانی اون سکوت بود.»
اما درست در لحظهای که رادمنش میخواست نام نوری رو افشا کنه، صدای زنگ موبایلش بلند شد. پیام ناشناس:«شماره ۲۱، همین حالا افتاد. و اون، کسی بود که میخواست حرف بزنه.»
رادمنش رنگش پرید. سریع از سالن خارج شد. در راهرو، افسر نگهبان گفت: «سرگرد، جسد ناهید فلاحی پیدا شده. در خونهش. بدون نشونهی درگیری. فقط یه یادداشت روی دیوار: "شماره ۲۱، دیر گفت."»
آوا گفت: «یعنی قاتل هنوز فعاله. حتی بعد از افشاگری. یعنی بازی هنوز تموم نشده.»
رادمنش گفت: «و شاید، افشاگری فقط باعث شد که سریعتر عمل کنه. حالا، باید بفهمیم شمارهی بعدی کیه. قبل از اینکه دیر بشه.»
در همون لحظه، موبایل آوا لرزید. پیام ناشناس:«شماره ۲۲، کسیه که فکر میکنه امنه. ولی امنیت، فقط یه توهمه.»
رادمنش گفت: «یعنی یکی از ما؟ یا یکی از خبرنگارها؟ یا شاید... خود من؟»
آوا گفت: «یا شاید، شماره ۲۲ کسیه که هنوز چیزی نگفته. ولی همه چیز رو میدونه.»
رادمنش به سالن برگشت. «ما باید بازی رو متوقف کنیم. نه با افشا، بلکه با پیدا کردن خود قاتل. چون حالا، اون داره از سایهها بیرون میاد.»
اینم سه پارت جدید تقدیم نگاهتون 💗
حمایت فراموش نشه💕