🔍 فصل چهارم: خانهی شماره ۴
بارون بند اومده بود، اما هوا هنوز سنگین بود. رادمنش و دکتر آوا سمیعی، با ماشین پلیس به سمت محلهی «نارمک» حرکت کردند. مقصد: خانهی قدیمی قربانی شماره ۴، کامران نیکنژاد. خانهای که از سال ۱۳۷۹ متروکه مونده بود.
وقتی رسیدند، در فلزی زنگزده با قفل شکسته روبهرو شد. آوا گفت: «کسی اینجا بوده. قفل تازه شکسته شده.» رادمنش اسلحهاش رو آماده کرد. «بریم داخل. شاید قاتل همینجا سرنخ گذاشته.»
داخل خانه، بوی خاک و چوب پوسیده فضا رو پر کرده بود. دیوارها ترکخورده، پنجرهها شکسته، و کف اتاقها پر از برگهای خشک. اما چیزی که توجهشون رو جلب کرد، اتاق کوچکی در انتهای راهرو بود. درش نیمهباز بود، و روی دیوارش با جوهر قرمز نوشته شده بود:«شمارهها فراموش نمیشن.»
آوا جلو رفت، با دستکش مخصوص، کاغذی از روی زمین برداشت. روی اون نوشته شده بود:«کامران دید، ولی گفت ندید. حالا فرشاد هم دید، ولی دیر گفت. تو چی، رادمنش؟»
رادمنش خشکش زد. «قاتل منو میشناسه. از گذشتهم خبر داره.»
آوا گفت: «تو اون سالها، توی پروندهی قتل شماره ۵ بودی، نه؟» رادمنش آهی کشید. «آره. اون پرونده هیچوقت حل نشد. قربانی یه دوست قدیمیم بود. من هیچوقت نفهمیدم چرا کشته شد.»
در همون لحظه، صدای خشخش از طبقهی بالا شنیده شد. رادمنش با اسلحه بالا رفت. اتاقی تاریک، با پنجرهای نیمهباز. روی زمین، یک ضبطصوت قدیمی بود. وقتی روشنش کرد، صدای مردی پخش شد:«شمارهها فقط عدد نیستن. هر کدوم یه گناهن. و تو، رادمنش، شمارهی بعدیای...»
آوا گفت: «این قاتل، داره اعتراف نمیکنه—داره قضاوت میکنه. انگار خودش رو بالاتر از قانون میدونه.»
رادمنش به پنجره نگاه کرد. بیرون، سایهای سریع رد شد. «اون اینجاست. داره ما رو نگاه میکنه.»
وقتی از خانه بیرون اومدن، روی شیشهی ماشین با انگشت خیس نوشته شده بود:«شماره ۱۱، خوش اومدی.»
🔍 فصل پنجم: مردی با چتر مشکی
بارون دوباره شروع شده بود. رادمنش و آوا، بعد از خروج از خانهی شماره ۴، مستقیم به اداره برگشتند. ذهنشون پر از سؤال بود. اما هنوز هیچ جواب روشنی نداشتند.
در راه برگشت، رادمنش گفت: «یه چیزی هست که نمیفهمم. چرا حالا؟ چرا بعد از بیست سال؟» آوا جواب داد: «شاید چون حالا همهی مهرهها سر جاشونه. شاید چون حالا، تو آمادهای ببینی چیزی رو که اون موقع ندیدی.»
وقتی وارد اداره شدند، افسر نگهبان گفت: «سرگرد، یه مرد اومده بود دنبالتون. اسم نداد. فقط گفت: "بهش بگو شمارهها رو اشتباه چیده." بعد رفت.»
رادمنش اخم کرد. «چهرهشو دیدی؟» افسر گفت: «کلاه داشت. چتر مشکی. صورتش دیده نمیشد. فقط یه چیز عجیب بود—با لهجهی تهرانی حرف میزد، ولی خیلی قدیمی. انگار از دههی ۶۰ برگشته باشه.»
آوا گفت: «شاید اون هم یه قربانیه. یا شاید یه شاهد. یا شاید... خود قاتل.»
رادمنش تصمیم گرفت دوربینهای بیرون اداره رو بررسی کنه. در یکی از فریمها، مردی با چتر مشکی دیده میشد. ایستاده، بدون حرکت، فقط نگاه میکرد. اما وقتی تصویر رو زوم کردن، چهرهاش تار بود. نه بهخاطر کیفیت—انگار عمداً محو شده بود.
آوا گفت: «این یه تکنیکه. بعضیها میدونن چطور جلوی دوربین وایستن که چهرهشون ثبت نشه. این آدم حرفهایه.»
رادمنش گفت: «باید پیداش کنیم. اون جملهای که گفت، یعنی چی؟ "شمارهها رو اشتباه چیده..."»
آوا به یادداشتهای قدیمی نگاه کرد. «شاید ترتیب قتلها اشتباه ثبت شده. شاید قربانی شماره ۳، در واقع قربانی پنجم بوده. یعنی قاتل داره با ما بازی ذهنی میکنه.»
در همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. پاکتی روی زمین افتاده بود. داخلش، یک عکس: رادمنش، در حال صحبت با آوا، از زاویهای که هیچ دوربینی نمیتونست ثبتش کنه. و پشت عکس، فقط یک جمله:«چتر مشکی، شماره ۱۲.»
رادمنش گفت: «اون اینجاست. نزدیکتر از چیزی که فکر میکردیم. و حالا، یه نفر دیگه وارد بازی شده...»
🔍 فصل ششم: خاطرهای که خاک خورد
رادمنش شبهنگام، تنها در دفترش نشسته بود. صدای بارون روی پنجرهها مثل ضربههای پیدرپی خاطره بود. عکسها، یادداشتها، و پیامهای تهدیدآمیز روی میز پخش شده بودند. اما چیزی ذهنش رو بیشتر از همه مشغول کرده بود: مردی با چتر مشکی.
در همون لحظه، صدای زنگ در بلند شد. رادمنش با احتیاط در رو باز کرد. مردی با قد متوسط، کلاه مشکی، و چتری خیس روبهرویش ایستاده بود. صورتش در تاریکی پنهان بود. مرد گفت: «تو هنوز یادت نمیاد، نه؟»
رادمنش دستش رو به سمت اسلحه برد. «شما کی هستی؟» مرد گفت: «من اونم که تو فراموشش کردی. اون شب، تو اونجا بودی. ولی گفتی چیزی ندیدی. حالا وقتشه که ببینی.»
رادمنش اخم کرد. «اون شب؟ کدوم شب؟» مرد گفت: «قتل شماره ۵. قربانیاش، دوستت بود. ولی تو فقط گزارش نوشتی. هیچوقت نگفتی که قبل از قتل، باهاش دعوا کرده بودی.»
رادمنش خشکش زد. خاطرهای که سالها خاک خورده بود، حالا برگشته بود. در سال ۱۳۷۹، قربانی شماره ۵، «مهران توکلی»، دوست صمیمی رادمنش بود. شب قبل از قتل، بینشون بحثی شدید شده بود. مهران گفته بود که چیزی دربارهی قاتل میدونه. اما رادمنش، بهجای پیگیری، سکوت کرده بود.
مرد با چتر مشکی گفت: «تو هم مثل بقیه سکوت کردی. حالا نوبت توئه که جواب پس بدی.»
رادمنش گفت: «تو قاتلی؟» مرد خندید. «قاتل؟ نه. من فقط صدای سایههام. اون که میکشه، هنوز پشت پردهست. ولی من میدونم کیه. و تو هم باید بدونی.»
قبل از اینکه رادمنش بتونه واکنش نشون بده، مرد ناپدید شد. فقط چتر خیسش روی زمین افتاده بود. داخل چتر، یک کاغذ بود. روی اون نوشته شده بود:«شماره ۵، سکوت کرد. شماره ۹، دیر گفت. شماره ۱۰، هنوز شک داره. شماره ۱۳، در راهه...»
رادمنش به آوا زنگ زد. «اون مرد، یه پیامآوره. ولی قاتل، یه نفر دیگهست. و حالا، شمارهها دارن به من نزدیک میشن.»
آوا گفت: «باید بریم سراغ پروندهی مهران. شاید اونجا چیزی باشه که تو فراموشش کردی. چیزی که قاتل هنوز بهش وصله.»
رادمنش گفت: «و شاید، اون چیز... خود من باشم.»
🔍 فصل هفتم: پروندهی مهران
صبح زود، آسمون خاکستری بود. رادمنش و آوا وارد آرشیو مرکزی پلیس شدند. جایی که پروندههای قدیمی، مثل خاطرات فراموششده، توی قفسههای فلزی خوابیده بودن. رادمنش گفت: «پروندهی مهران توکلی باید اینجا باشه. قتل شماره ۵. سال ۱۳۷۹.»
افسر بایگانی، پیرمردی با عینک تهاستکانی، پوشهای خاکگرفته رو از طبقهی بالا بیرون کشید. «اینشه. ولی یه چیز عجیبه. این پرونده یه بار درخواست بازبینی شده، سال ۱۳۹۵. اما مشخص نیست توسط کی.»
رادمنش اخم کرد. «یعنی کسی برگشته سراغش. شاید قاتل. شاید یه شاهد.»
آوا پوشه رو باز کرد. عکس جسد مهران، گزارش صحنهی قتل، و یادداشت شماره ۵:«او دید، ولی گفت ندید.»
رادمنش به عکس خیره شد. مهران روی زمین افتاده بود، با چشمانی باز و دستهایی که انگار چیزی رو نشون میدادن. آوا گفت: «این حالت دستها غیرعادیه. انگار داشته اشاره میکرده. شاید به قاتل؟ یا به چیزی روی دیوار؟»
رادمنش گفت: «اون شب، من با مهران دعوا کرده بودم. اون گفت یه چیزی دربارهی قاتل میدونه. ولی من فکر کردم داره اغراق میکنه. فرداش، جسدش پیدا شد.»
آوا گفت: «تو اون شب، آخرین کسی بودی که باهاش حرف زده. شاید قاتل هم اون حرف رو شنیده.»
در انتهای پوشه، یه پاکت کوچک بود. روش نوشته شده بود:«برای روزی که شمارهها برگردن.»
رادمنش پاکت رو باز کرد. داخلش، یه نوار کاست قدیمی بود. روش نوشته شده بود:«اعتراف؟ یا هشدار؟»
اونا نوار رو به اتاق صوتشناسی بردن. وقتی پخش شد، صدای مهران شنیده شد: «اگه اینو میشنوین، یعنی من مُردم. قاتل، یه نفره که همه فکر میکنن بیگناهه. اون توی سیستمه. توی خود پلیس. و شمارهها، فقط قربانی نیستن—شاهدن. و تو، رادمنش، باید انتخاب کنی: سکوت یا افشا.»
رادمنش خشکش زد. «یعنی قاتل... یکی از خودمونه؟»
آوا گفت: «اگه این درست باشه، پس همهی مدارک قبلی ممکنه دستکاری شده باشن. و شاید، کسی که نوار رو مخفی کرده، خودش قاتله.»
در همون لحظه، صدای زنگ موبایل رادمنش بلند شد. پیام ناشناس:«نوار رو شنیدی؟ پس حالا میدونی شماره ۱۳ کیه. ولی هنوز نمیدونی شماره ۱ بود کی...»
رادمنش گفت: «باید برگردیم به اولین قتل. شاید اونجا همه چیز شروع شده. شاید اونجا، قاتل خودش رو لو داده.»
آوا گفت: «و شاید، اونجا بفهمیم چرا این بازی هنوز ادامه داره...»
حمایت فراموش نشه:)