سلام سلام
من اومدم
چطورید؟
خوبید؟
خوشید؟
سلامتید؟
اومدم با یه رمان جدید 😁
ولی این دفعه یه فرقی داره 🤪
چه فرقی؟
فرقش اینه کههههه 😆
این رمانو خودمم نخوندم 🤨
یعنی خودمم موضوعش رو نمیدونم 😐
امیدوارم باهم دیگ بخونیم ببینیم چی میشه 😝
خدا اخر و عاقبتشو بخیر کنه 🤲🏻
پس مایل به ادامه؟
#پارت_1
>>>>>>>>>>💕🪽<<<<<<<<<
آخرین دونه ی سیر رو که دهنم گذاشتم، شیشه پراز آب سرکه اش رو انداختم تو سطل
آشغال کنار در رستوران و با یه آروغ طولانی درو کنار زدم و داخل رفتم!
لپمو خاروندم و از چپ به راست همه رو از نظر گذروندم!
کنار پنجره ی عریض مستطیل نشسته بود و خیره به ساعت مچیش انتظار منو میکشید!
سر و وضع اسفناکی داشتم چون خز و خیل ترین تیپ ممکن رو زده بودم!
یه شلوار شیری رنگ پاچه گشاد دراز، که پشتش رو زمینو جارو میزد،یه مانتوی بدرنگ
چروک، یه شال کلفت نه چندان خوشرنگ و البته دهنی که بدجور بوی سیر میداد....!
نا منو دید برام دست تکون دادم.منم همینکارو کردم و به سمتش رفتم.
این مسافت کوتاه زیاد طول کشید چون ناشی بودن من تو پوشیدن کفش پاشنه بلند باعث
میشد هی دو لنگم یه وری بشن..!
تا نزدیک میز شدم، به احترامم بلند شد و خیلی کوتاه خندید و با اشاره به کفشهام گفت:
خدارو شکر چیزیتون نشد! -
و بعد با یه نگاه اغشته به تعجب ،آهسته گفت:
دختر حاج آقا حبیبی؟ -
با لیخند دندون نمایی سرمو تکون دادم و گفتم:
و شما هم باید پسر حاج آقا طیبی باشید؟ -
علیک السلام... -
متوجه شدم که،خیلی سعی میکرد نسبت به سرو وضع من به خودش سخت نگیره اما هربار
صورتش درهم میشد و نشون میداد ظاهر من به مذاقش خوش نیومده!
#پارت_2
>>>>>>>>>>>🪽💕<<<<<<<<<<<<<<
و این دقیقا همون چیزی بود که من میخواستم!
دستشو به نشانه ی بفرمایید سمت صندلی دراز کرد و گفت:
محسن طیبی هستم.بفرمایید بشینید! -
صندلی رو کنار زدم و موتور زبونمو روشن کردم:
شما خیلی معطل شدید؟؟ببخشید! من همیشه سر همه ی قرارهام دیر میرسم! همیشه ! اصلا -
من معروفم به دختر بدقول...خیلی از دوستام بخاطر همین بدقولیم اصلا باهام قطع رابطه
کردن...اصلا هم نمیتونم این عادتمو ترک کنم...میدونید این ویژگی با من عجین شده
یجورایی...
بیچاره هر وقت میخواست لب باز کنه من یه چیز بی ربط دیگه میگفتم و اونم با متانت از
قطع صحبتهام خودداری میکرد و خیلی آهسته سرش رو تکون میداد تا اینکه گارسون
ظرؾ شیشه ای منحی شکل پراز بستنی رو روی میز گذاشت و بعد تا کمر خم شد و
رفت....!
قبل از اونکه دوباره فک من بجنبه فورا گفت:
بفرمایید بستنی...! -
تشکر کردم و بستنی رو جلو آوردم که از فرصت بدست اومده استفاده کرد و گفت؛
خب..من فکر میکنم بهتره در مورد یه چیز دیگه صحبت کنیم...یه چیزی غیر از دیر
رسیدن به سر قرار....
سرمو جلو بردم و دهنم رو تا آخر باز کردم و گفتم:
در مورد مسائل سیاسی حرف بزنیم؟! -
کله اش ثابت موند و پره های دماغش یواش باز و بسته شدن...! فکر کنم حالا دیگه تونسته
بود بوی بد و منزجر کننده ی سیر رو احساس کنه.سیبک گلوش بالا و پایین شد و گفت:
ببخشید...شما سیر خوردید؟؟! -
سرخوشانه سرمو تکون دادم و گفتم:
#پارت_3
>>>>>>>>>>>>💕🪽<<<<<<<<<<<<<
گفتم:
البته که خوردم! اصلا مگه میشه سیر نخورد...سیر واسه من مثل آدامس میمونه ..همیشه
باید یکیش دهنم باشه و بجومش...الانم هست...میخوای دربیارم نگاه کنید!
سرشو عقب برد و با چندش گفت:
نه نه نه! ابدا! بفرمایید...بفرمایید بستنیتونو بخورید..! بفرمایید! -
قاشق پر از بستنی رو دهنم گذاشتم و دوباره چرت و پرت گفتنهامو از سر گرفتم:
نمیدونید چقدر این یارو دونالد ترامپ کله خراب...اصلا ازش خوشم نمیاد...مرتیکه سه زن -
رسمی داره و هزار و یک زن غیررسمی...میگن از خدمتکارشم بچه دار شده...آخه آدم
اینقدر بدجسن..حالا این به کنار... بگو تو چرا هی فرت و فرت مثل نقل بمب رو سر این
کشور و اون کشور میریزی...آاااااااه...چقدر گناه دارن این زن و بچه هایی که خونه رو
سرشون آوار میشه....آاااااه...خیلی ناراحت کننده است اصلا!...
دیگه حتی بستنیشو هم نتونست بخوره...تیکه ای که تو دهنش بودو به زحمت قورت داد و
قاشقشو کنار گذاشت وگفت:
ببخشید! میشه وقتی از مسائل سیاسی حرف میزنید لااقل آااااه نکشید؟؟؟ -
سرمو خاروندم و گفنم:
چرا ؟! -
چون ...چون.... -
نفسشو نگه داشت و از توی کیؾ پولش چندتا ده هزارتومنی بیرون کشید و روی میز
گذاشت و بعد بلند شد و گفت:
ببخشید! با تمام احترامی که برای پدرتون قائلم...ولی باید بگم فکر نکنم ما اصلا مناسب هم -
باشیم! خداحافظ شما!
روی صندلی چرخیدم و همونطور که ریز ریز میخندیدم گفتم:
بودین حالاااا.... -
از کافه که بیرون رفتم،کف دستمو رو به روی دهنم گرفتم و عمیق "هاااااه" کردم.
(خب خب تا اینجا چطور بود 😁🤪)